توی تاریکی نشستم و فقط دارم گریه میکنم...میدونم این کاره درستی نیست پسرا گریه نمیکنن اما من چرا من وقتی مشکلی دارم گریه میکنم پدرم همیشه بخاطر این منو دعوا میکرد....پدر اره پاپا اون الان مرده اونا سرشو از بدنش قطع کردن جلوی چشمام و من کاری نتونستم بکنم اونا کشتنش فقط بخاطر اینکه پیر بود و ماما اوه خدا وقتی اونو با یه تیر توی سینه اش پیدا کردم میخواستم بمیرم...من بازم گریه کردم بخاطر ماما،پاپا و برادرام که تو یه کشتی دیگه رفتن نه....من اینو نمیخوام میخوام برم خونه بازم کشاورزی کنم وقتی برادرام دارن شمشیر بازی میکنن نه نه من...من میخوام برم خونه.
_هی بچه چرا انقدر گریه میکنی؟
یکی از اون سرباز های گنده گفت. خوب من چیزی نگفتم و باز گریه کردم اون نزدیک تر شد و من بیشتر خودمو جمع کردم نمیخوام اون بهم دست بزنه...اون کنارم نشست تو این جای کثیف._تو یه مردی گریه نکن.
_ا...اگه تو هم ماما،پاپات جلو چشمت میمردن گریه نمیکردی.
من باز گرمای اشکهای که رو گونم میریخت رو حس میکردم.
_من هم دیدم این سخته میدونم.
_چی؟ یعنی...ماما پاپا تو هم مردن؟
_اره..اوه خدا تو چرا اینجوری حرف میزنی؟
من شونمو تکون دادم و اشکامو پاک کردن که الان کمتر شدن.
_اوه تو لوسی اگه بری اونجا اونا تیکه پارت میکنن.
من با ترس بهش نگاه کردم کیا؟
_لعنتی تو اندامت ظریفه و خوشگلی...
اون بیشتر بهم نگاه کرد.
_باید هم بفرستنت جزیره سرخ.
من بهش با ترس نگاه کردم جزیره سرخ؟
_ج...جزیره...سرخ؟
_من این اسمو روش گذاشتم اسمش واقعیش اکوینه( از خودم در اوردم خخ :دی).
_ا...اکوین؟
من بالاخره گریه رو تموم کردم اما هنوز صدام میلرزه شاید بخاطر ترس.
_اره اونجا شیطان توش زندگی میکنه (منظورش خیلی کاری بدی اونجا انجام میدن)لعنتی اونجا یه زن هم پیدا نمیکنی همه مردای همجنس گرن.
_چی؟
من چشمام از شدت باز بودن داشتن میسوختن.
_اره پسر متاسفم من کاری نمیتونم بکنم اما خودت چرا... دل یه اشراف زاده رو ببر.
چی اون چی میگه به من...نه نه نه.
_نه من اینکار رو نمیکنم.
_خودت باید تصمیم بگیری راستی اسمت چیه.
_لویی.
_باشه فکر نکنم دیگه هم دیگه رو ببینیم پس.
اون رفت و من بیشتر میترسم ... نزدیک صبح بود که صدای یه نفر که داد میزد جزیره رو شنیدم و میدونم بقیه مردهای این اتاق کوچیکه تو کشتی ترسیدن.
اونا مارو با زنجیر بسته بودن به هم و از کشتی پیاده کردن وقتی باد بهم میخورد حس خوبی بود و البته وقتی اون سربازا که سکه برای مارو به صاحب کشتی داد ما رو بردن ... راه طولانی به اون قصر نبود اینجا واقعا بزرگه و من میترسم واقعا میترسم...
_اینجا قصره؟
یکی پرسید وصدای خنده سربازا همه جا رو گرفت.
_نه اینجا در مقابل قصر یه گاریه.
اونا خیلی کثیف میخندیدن پس اینجا قصر نیست شاید اصلا اونجا نریم...اونا مارو یکی یکی به داخل میفرستادن که باعث میشود قلبم محکم به سینم بخوره من فقط یه شلوار پامه پاهم لخته( کفش نداره) و لباسی تنم نیست و تمام بدنم سیاه شده...با هر قدم که به جلو میرفتم بیشتر میترسیدم...البته که باید نوبتم میشود...اونا دست ها و پاهامو باز کردن و منو پرت کردن تو اونجا یه سالن بزرگ بود و یه میز سنگی فقط اونجا بود و سه تا مرد که دوتاش فقط چاق بود اونا لباس های عجیب داشتن که فقط یه پارچه سفید طلای دورشون بود.... این چه لباسیه و باید بگم.تنها چیتوجهمو جلب کرد اون پرچم ساده که فقط عکس یه تاج داشت و پایینشنوشته بود اکوین بود اوه اره من خوندن نوشتن بلدم.
_بیا اینجا زود باش.
اونا گفتن و من زود رفتم طرفشون چون صدای ترسناکی داشتن.
اونا رو بدنم دست میکشیدن._خوبه بدنش خوبه فقط کثیفه.
اونا موهامم داشتن میگشتن من شپش ندارم...اونا دندونام رو نگاه کردن و گفتن به هم بزنمشون و من اینکارو کردم و ناخون هامو دید.
_سالمه خوبه.
اون دستشو برد سمت شلوارم که من یه قدم رفتم عقب...اما یکی زد به پشتم و رفتم جلو.
_تکون نخور آشغال.
اون انقدر صدای کلفتی داشت که من از ترس حتی برنگشتم و اجازه دادم اونا شلوارمو در بیارن اونا بهم زل زده بودن من داشتم میمردم چون لخت جلوی این مردا وایسادم.
_نمای خوبی داره برای کارای تو جشن خوبه.
_اره...فقط یه چیزی میمونه.
_من فکر نکنم درست باشه.
_باید امتحان کنیم.اونا چی میگن چیو امتحان کنن.
_برو رو میز خم شو .
_ن..نه.
اون مرد که پشتم بود منو گرفت و رو میز خم کرد و من دوباره شروع به گریه کردم.اونا با من چیکار دارن یکی باسنم رو از هم باز کرد و من سعی کنم تکون بخورم اما اون مرد نذاشت...اون یه انگشت رو فرو کرد تو پشتم و من دادی زدم که خودمم کر شدم و اون زود دراورد.
_اوه باکره..باکره اس.
اون منو ول کرد و شلوارم رو انداخت طرفم...ومن زود پوشیدم.
_امروز زور شانسه اونو میفرستیم قصر اره.
نه...نه یکی کمکم کنه.
__________________________________
خوب اینم قسمت اول نظرای شما برام خیلی مهمه ها :)