part 3

247 25 3
                                    

اینجا وحشتناک نیست ولی شاید روز اولیه که امدم انقدرا وحشتناک نیست البته بود اونا منو انگشت کردن....

_پیاده شید.

اون خپل بعد از یه راه طولانی گفت البته الان نزدیک های شب بود. ما پیاده شدیم و من سعی کردم با اون پارچه که اسمش حریر بود بیشتر خودمو بپوشیونم البته میدونم این امکان نداره چون کونم از پشت فقط توسط یه حریر نازک پوشیده شده. من سرمو اوردم بالا و حس کردم فکم خورد به زمین چون اینجا خیلی بزرگه و زیبا...من ازتو حیاط که توسط مشعل های خوشگل روشن شده بود گذشتیم ...اونا درای بزرگو باز کردن سربازای که دامن های چرمی پوشیدن و باعث یکم خنده من شد... ما از تو راهرو های اونجا که اسمش قصر بود گذشتیم...اونجا دیواراش سیاه سفیده نبود یعنی گلی نبود دیواراش رنگی بودن و همه جا روشن بود و من مثل یه بز کوهی همه جا رو نگاه میکردم البته نمیدونم قراره چی آینده ای انتهای راهرو پشت اون در بدست بیارم...اونا اروم اون در طلای رو باز کردن چرا همه چیز اینجا طلایی هستش... اون در بزرگ اروم اروم باز شد و وقتی کاملا باز شد حس کردم نفسم بند امد ...اینجا پر از ادمه خیلی همه لباس های سفید ،قرمز، طلایی و رنگی پوشیدن دقیقا برعکس ما تو دهکده فکر کنم یه مهمونی بود قلبم خیلی تند میزد چون همه داشتن به ما نگاه میکردن ...نه نه من نباید گریه کنم اره وگرنه اونا خیلی بد باهام رفتار میکنن من باید قوی باشم...

_راه بیفتید.

ما دنبال اون مرد که الان صاحبم بود رفتیم...اون از وسط جمعیت که یه راه برامون باز بود رد شد من به مردم که بهمون نگاه میکردن،نگاه کردم اونا خیلی بد بودن به باسنم نگاه میکردن و یکیشون لباشو لیس زد و با دیکش ور رفت من نباید به خودم بشاشم نه؟..هیچ چیزی عجیب تر از اون نبود که چند نفر یه جا وایساده بودن میرقصیدن ؟ نه اونا داشتن همو به فاک میدادن اون پسرا داشتن همو لیس میزدن و خودشونو میمالیدن چرا؟؟؟ تصمیم گرفتم به جلوم نگاه کنم و اون مرد وایساد و البته ما هم وایسادیم یه مرد شروع به حرف زدن کرد و همه ساکت شدن هیچ صدای نیومد و این منو میترسونه.

_اوه ببین کی اینجاست دلال برده... ببینم چی برای من اوردی؟

اون مرد چشمای توسی داشت قد بلند و اندام ورزیده.

_سرورم ...من براتون برده های جدید اوردم
اون خپل جلوی اون مرد که فکر کنم پادشاه بود تعظیم کرد و البته ما هم که صدای خیلی ها رفت بالا فکر کنم چون کونمون امد بیرون.

_اههه...اونا زیبا هستن اما من برده ها زیادی دارم این یکم کم ارزش نیست.

اونا دارن راجب ما حرف میزنن مثل یه تیکه چوب؟

_اما اونا باکره نیستند.

وقتی اون مرد گفت یه صدای هم همه بلند شد.

_ساکت...

پادشاه گفت اون صدای ترسناکی داره.

_این خوبه...اما من چهار تا فرزند دارم.

_یکیشون دختره و اینجا نیست.

اون گفت و همه خندید چه مسخره دختر بودن خنده داره...من به کنار پادشاه نگاه کردم سه پسر یکی تقریبا توپول با پوست سفید چشم سیاه... یکی بلند قد چشم توسی اون شبیه پدرشه...اما سومی اون موهای بلند فر داشت اندام ورزیده قد بلند و لبای زیبا چشمای سبزی که...که به من نگاه میکرد اون جوری نگاه میکرد و لبخند میزد من به زور اب دهنمو دادم پایین فکر کنم گلوم جر خورد...اون دستشو گذاشت رو دیکش و فشار داد...من نفسم بند امد....این یعنی چی؟ من سریع سرمو انداختم پایین و صدای خنده اون رفت بالا و صحبت پدرش و قطع کرد.

_هری...چیزی شده؟

پادشاه گفت.

_اوه...پدر...

اون پسر خیلی بلند میخندید و نمیتونست حرف بزنه...یکم که اروم شد به من اشاره کرد ..اوه نه.

_من اونو میخوام.

بدنم شروع کرد به لرزیدن چرا من انقدر بدبختم ...

_اون برای تو پسرم تو همیشه بهترین انتخاب رو داری.

چی نه نه .

اونا بد از کلی حرف زدن ما رو از اونجا بردن و منو نایل رو انداخت تو یه اتاق و من دیگه نتونستم و شروع کردم به گریه...و رو تختی که تو اتاق بود نشستم لعنتی فقط دوتا تخت اینجاست با یه شعله دیگه چیزی نیست البته پارچه های که فکر کنم پتو هستش.

_گریه نکن درست میشه.

نایل گفت من بهش نگاه کردم و اون رو تختش نشسته بود

_واقعا؟

_نه....فکر کنم امشب یا فردا اونا مارو ببرن تو اتاقشون من...من نمیخوام لویی.

_منم نمیخوام اما...حداقل الان تو سیاه چال نیستیم.

من سعی کردم امیدوارش کنم در حالی که هیچ امیدی ندارم...ما کلی راجب خودمون حرف زدیم خانواده هامون ما یکم خندیدیم...این باور نکردنیه اما خندیدیم...ما به زور خوابیدیم خوب تخت ما از زمین هم سفت تر بود کی رو گول میزنم اون فقط یه تخته سنگ بود...این خواب بهترین چیزی بود که من داشتم...اما وقتی در اتاق با شدت باز شد و من سه متر پرواز کردم اصلا خوب نبود..

_پاشید وقت رفتنه.

من به نایل نگاه کردم و اون به زور پاشد مثل من...ما به سمت اون مرد رفتیم و اون مارو داشت میرد البته پشتمون بود...اون محکم زد به باسنم و گفت

_وقتی بر گردی خودم میرم تو سوراخت امیدوارم خیلی بازت نکنه....

من نفسم بند امد نه...نه...از الانشم میتونم بفهمم من قراره خیلی گیریه کنم.
_______________________________

اینم قسمت سوم.....بعله بزدنشون :\

look downWhere stories live. Discover now