لیام بهم یه پارچه داد و من نمیدونم اونو چجور دورم پیچیدم فقط با دستم گرفتمش نیفته اون منو برد از اتاق بیرون بالاخره....واقعا نمیخوام اونجا بر گردم...ما داشتیم تو راه رو راه میرفتیم که اون شروع کرد._اخه تو چه مرگته پسر؟
_من...من نمیخوام.
هنوز بخاطر گریه صدام گرفته.
_لعنتی اینو نمیخوای پس تو چی میخوای؟ میخوای ببرنت تو جشنا برقصی هر کی رد شد بکنه توت؟؟؟ هان یا میخوای برده جنسی کار کنان باشی هر روز چندبار باهات اینکارو کنن یا میخوای مثل اون دوستت بد باهات رفتار کنه...
نایل وقتی اسمش امد قلبم درد گرفت نه اون هم شاید مثل من ولش کرده باشن اما شک دارم.. اون منو گرفت چسبوندم به دیوار و تو چشمام نگاه کرد اشکای که بخاطر نایل ریختمو با انگشتاش پاک کرد و دستشو گذاشت رو گونم.
_گوش کن تو که نمیخوای هری ازت عصبانی بشه...تو میخوای اونا توی سیاه چال...بزننت یا تو یه ظرف اهنی بپزنت...یا بزارنت بزارنتقفس لب ساحل تا کلاغها بخورنت بخورنتتتو پوستتوت....میخوای لویی؟
_ن..نه.
لعنتی اونا اینکارو میکنن من نمیخوام اینجوری بمیرم.نه این درد ناکه.
_افرین پسر خوب...حالا دفعه بعد با هری خوب باش بزار بهش خوش بگذره...بزار از سک/س با تو راضی باشه دیگه اون وقت کسی بهت دست نمیزنه این جور راحت تری .
_اره...فقط اون بهتره.
_دیدی لویی دس سر صدا نکن بزار کاشو کنه باشه.
_با..باشه.
_افرین.
اون رفت عقب و راه افتاد منم پشتش رفتم لعنتی اخه چرا اونا وحشی ان با بقیه بدن ادم میسوزونن ادما رو پوستشو میکنن زنده زنده؟؟ اوه نه من متعلق به اینجا نیستم ...اونا وحشی ان هری وحشیه بابا برادراش همشون وحشی ان اشغالا ...نایل امید وارم حالش خوب باشه من میترسم نمیخوام اتفاق بدی بیوفته نه من فقط دوستم نایلو دارم ... ما به در اتاقی که دیشب فقط چند ساعت توش بودم رسیدیم اون وایساد و گفت.
_حرفامو فراموش نکن باشه؟
_با..باشه.
اون درو باز کرد و من رفتم تو وقتی درو بست من متوجه نایل شدم اون رو تخت خودش بود و داشت گریه میکرد خودشو جمع کرده بود و اون پارچه رو تخت رو تنش بود.
_نایل...
اروم گفتم و رفتم پیشش نشستم دستو گذاشتم و دوست یکم پرید و گفت
_به من دست نزنننن...
اون با گریه گفت خیلی بد گفت قلبم شکست.
_منم نایل لویی...
اون چرخید تو چشمام نگاه کرد و دستمو گرفت وقتی خواست یکم بلند شه سریع دوباره افتاد.