dochapter 1

13 6 1
                                    

morning :
صدای پارو از پایین میشنیدم،دورو برمو نگا کردم تا یه چیزی پیدا کنم که خودمو باهاش سرگرم کنم که حواسم پرت شه. صدای پا نزدیکتر میشد و نزدیک به در شد.
توی گلوم احساس خفگی میکردم و مغزم داشت واسه خودش پارازیت مینداخت.
رز!!!رز!!! لعنتی از اون تو بیا بیرون!!!!!
به خودم لعنت فرستادم. من میدونستم که اون تو اشپز خونس و من عین شتر مرغ کله مو کرده بودم تو یخچال!!!!
؛اه چیزه صبح بخیر!!!!،اون موقعی که داشت واس خودش توی لیوان اب داغ میریخت تا چایی درست کنه گفت.
صبح بخیر؛،منم درحالی سریع از اونجا میرفتم تا برم بالا جوابشو دادم.

رفتم گوشه تخت نشستمو سرمو گذاشتم رو زانوهام ،اجازه دادم تا این اشکای لعنتی راهشونو پیداکنن.یه ماه شده. دلم واسش تنگ شده.دلم برا خودمون تنگ شده!!!!
:رز!!
اون منو از خیالاتم کشید بیرون در حالیکه یه فنجون چایی داغ دستش بود. اون منتظر نموند تا من جواب بدمو فنجونو گذاشت روی میزو رفت!!!!

وقتی رفت روی تختم دراز کشیدم و به عکسمون که دوتایی همدیگرو بغل کرده بودیم ،زل زدم. به اون موقعا فکر کردم که چقد خوشحال بودیم و خنده رو لبم اومد.به گندکاریامون به اینکه اون چقد شامای بد مزه ای درست میکردو و باید ازش تشکر هم میکردم .دلم برا اون لحظه ها تنگ شده وقتای خوبی که با هم میگذروندیم قبل از اینکه همه چی بهم بریزه......
Nazar plzzz
Love u all

stayWhere stories live. Discover now