Midnight::::
اون اسممو صدا زد و از تخت اومدم پایین تا برم ببینم چی میگه ،وقتی رسیدم پایین دیدم داره شام یکشنبه شبو که غذای مورد علاقه منه اماده میکنه!!!
به این کارش لبخندی زدمو رفتم کنارش ولی اون وقتی داشت میرفت بالا گفت: من اینکارو کردم تا شاید یادت بیاد که اینجا خونه تو هم هست پس راحت باش.
صداش بدجور خاب الود و گرفته بود شاید به خاطر اینکه 11 شب بود!!!
:ممنون.!! بشقابو بدراشتم و با بالاترین سرعت به سمت اتاقم رفتم و عین قحطی زده ها شروع به خوردن کردم!!
( خو گشنمه) !
فک کنم این اولین باری بود که بعد ماهها با هم یه مکالمه عادی داشتیم!!!!
ظرفارو تو سینک گذاشتمو اومدم تو پذیرایی که دیدم هری رو ی مبل به خاب رفته و غذاشو نصفه خورده.رفتم روش پتو انداختمو رفتم تو اتاقم و برای اولین بار تو این ماهها با ارامش و یه لبخند روی لبم به خاب رفتم.......
YOU ARE READING
stay
Fanfictionسلام به همه این اولین باره که دارم یه داستانو ترجمه میکنم اگه اشکالی توش دیدید بگید امیدوارم خوشتون بیاد رای و نظر یادتون نره love u all