نصف شب با احساس سرما از خواب پاشدمو دیدم پنجره بازه و داره طوفان میاد. پنجره رو بستمو رفتم بخابم که دیدم یکی اروم داره در میزنه!!!:رز!! اون هری بود یه جوری صدام می کرد که انگار نمیخاد بیدار شم.
درو باز کردمو اومد تو!!!
برای چی اینجاس؟؟؟
:میشه امشب پیشت بخابم؟؟؟
اگه بگم اندازه قد زرافه شاخ در اوردم د رو غ نگفتم!!!
اهااااااننن یادم اومد اقا از طوفان میترسه!!!
و این یکی از رازهاش بود که تهدیدم کرده بود اگه به کسی بگم منو میکشههه!!!!
: اشکالی نداره می تونی بمونی!!!
اومد گوشه تخت خابید و پتو رو تا با لا سرش کشید!!
اون قبلا عادت داشت که بدون بلیز و با یه شلوارک بخابه اما الان کاملا پوشیدس!!!!!!
رفتم گوشه تخت خابیدم ولی خابم نمیبرد مجبور شدم بالشمو بغل کنم و داشتم بهخواب میرفتم که دیدم پاش خورد به پام ولی من خودمو به خاب زدمو و یه جوری نقش بازی کردم که انگار هیچی نفهمیدم ولی انگار اون لحظه یه برق 220 ولتی بهم وصل کرده بودن!!!!
بعد مدتها با فکر به اینکه عشقم بغلم خوابیده به یه خاب شیرین فرو رفتم...... .
امتحانامون شروع شده فقط اخر هفته ها اپ میکنم ببخشید اگه متن زیاد خوب نیس اولین باره که ترجمه میکنم امیدوارم خوشتون بیاد نظر و لایک یادتون نره.
Love u all
YOU ARE READING
stay
Fanfictionسلام به همه این اولین باره که دارم یه داستانو ترجمه میکنم اگه اشکالی توش دیدید بگید امیدوارم خوشتون بیاد رای و نظر یادتون نره love u all