بعد بهم زدنمون اون هیچی درباره این موضوع نگفته منم همینطور!!!
قسمتی از ما قبول کرده که این برای ما خوبه!!!!من از زندگی کردن با اون تو این خونه لعنتی متنفرم. من میخام با اون از خواب پاشم و اونو موقعی که از حموم با یه حوله در اومده ببینم ولی نمیشه.من میخام اون جلوی همه دست منو بگیره تا همه بدونن ما با همیم.
اما اون باعث همه رنج هام و این دردسرا شد.
اون همه چی بینمون رو ویرون کرد و تبدیل شد به یه خاکستر ...............نظر یادتون نره ممنون
Love u all
YOU ARE READING
stay
Fanfictionسلام به همه این اولین باره که دارم یه داستانو ترجمه میکنم اگه اشکالی توش دیدید بگید امیدوارم خوشتون بیاد رای و نظر یادتون نره love u all