مسافران پرواز 529،ما تا دقایقی دیگر در کشور انگلستان فرود می آییم لطفا به صندلی هایتان برگردیدو کمربند های ایمنی خود را ببندیدو صندلی هایتان را به حالت اولیه باز گردانید.
با شنیدن صدای مهماندار خوشحال شدم بالاخره از شر هواپیما های استرس زا خلاص شدم،هوای لندن ریه هامو پر کرد و همین کافی بود تا دوباره به سه سال پیش
برگردم .
اون سالی که باعث شد برم آمریکا ،سالی که به خاطرش مجبور شدم اسممو عوض کنم ،صورتمو ،شخصیتمو و خودمو .پوزخند زدم از اون موقع سه سال میگذره .من از لندن فرار کردم و رفتم آمریکا وحالا دارم به شهری که توش به دنیا اومدم و 17 سال توش زندگی کردم برمی گردم .توی این چند سال اتفاقای زیادی توی زندگیم افتاد که آینده مو تغییر داد.
به خودم تلقین کردم که اتفاقای چند سال پیش رو کاملا فراموش کردم اما فراموش نکردم ،نمیتونستم بکنم به خاطر مادرو پدرم،آرتور و آنی و همه ی کسایی که بهم اهمیت می دادن .
هنوزم بعضی از شبا کابوس اون شب لعنتی رو می بینم،چرا هنوز نتونستم فراموشش کنم؟
یاد خاطرات اون شب افتادم صدام تو سرم اکو شد .قسم میخورم تقصیر من نبود ،من کاری نکردم .
بالاخره مامورای گیت دست از سرم برداشتن و وسایلمو تحویل گرفتم زیاد جلو نرفته بودم که گوشیم زنگ خورد.
-بله؟؟؟
-یعنی دیگه منو نمیشناسی ؟؟!
-آنی حوصله ندارم کجایی؟؟
-هیچ وقت نداشتی بی ذوق منو بگو گفتم خواهر کوچولوم آدم شده!!
به کلمه ی (آدم)تاکید کرد .
-باشه حق با توئه حالا کجایی؟؟
-هنوزم بچه ای
با بحث کردن با آنی به نتیجه نمی رسیدم چون یکی لج باز تر از خودم بود .
-آنی توروخدا جون جنا بیخیال شو .باشه !حالا کجایی؟؟
-من دقیقا روبه روتم .
اولش یکم تعجب کردم که چرا رو در رو باهام بحث نکرد به جای اینکه یک ساعت پشت تلفن فک بزنه اما بعد انگار یکی گفت:آنی دیگه
رفتم جلو دستاشو باز کرد و خودمو پرت کردم تو بغلش .بدن اش گرم بود و بوی ادکلن همیشگیش رو میداد.سرمو گزاشتم رو شونش .بدون اراده قطره اشکی از گوشه ی چشمم روی صورتم قل خورد اما قبل از اینکه آنی بفهمه پاکش کردم .فکر کنم موفق نبودم چون دستشو آروم پشتم می کشید .یادمه وقتی میخواست کسی رو آروم کنه اینکارو میکرد.
از بقلش اومدم بیرون یه لبخند محو زدم آنی هم جوابشو با یه لبخند پر رنگ و پر از امید واری بهم داد.........................................................................خب اول سلام بعد اینکه ممنون که وقت با ارزش تون گذاشتید و داستانمو خوندید . من این داستانو با کمک یکی از دوستام مینویسم که خیلی خیلی خیلی بهم کمک می کنه .
بعد اگه سوالی داشتید یا جایی گیج شدید بپرسید چون توی چهار یا پنج قسمت اول داستان یکم مبهمه اما بعد همه چی معلوم میشه
رای و نظر یادتون نره
یاسمن
YOU ARE READING
Game of life(zayn malik)
Fanfictionفقط چند ثانیه بود.فکر کردم تو اون چند ثانیه خوشبخت ترین دختر دنیام،اما اون چند ثانیه ی لعنتی همه ی زندگی وجودمو به آتیش کشید و سوزوند. توی اون چند ثانیه لانا پارکر، جنا پارکر شد.