chapter5

131 9 4
                                    


بعد از اینکه دوش گرفتم،رفتم و یکم ارایش کردم.دیگه باید میرفتم آماده میشدم .
رفتم سمت چمدونم ،هنوز بازش نکرده بودم.زیپشو باز کردم و دنبال یه لباس مناسب بودم .از اونجا که شغلم اینه،خیلی سریع تونستم تصمیم بگیرم چی بپوشم.از توی چمدون یه پیرهن جذب مشکی کوتاه و یه کت زرد برداشتم .خیلی وقتپیش این کتو خریدم ولی نتونستم بپوشمش ،منو یاد لانا می اندازه ،نگام به تاریخ روی گوشی افتاد ،دوهفته دیگه تولدمه ،واقعا چرا برام مهمه ؟هیچکی برام اون روز لعنتی رو جشن نمیگره ،چون اون روز من مردم و برای همیشه فراموش شدم.خود به خود یه لبخند تلخ روی لبام اومد.
لباسمو عوض کردم و یه جفت کفش پاشنه بلند مشکی پوشیدم.
از روی تخت بلند شدم و جلوی آینه ی قدی وایسادم .
یه نگاه به خودم انداختم.رسمی و شیک و درعین حال ساده.
این دختری که جلوی آینه وایساده بود رو نمی شناختم.این دختر خیلی بامن فرق داشت .
این دختر خیلی وقته از ته دل نخندیده.
یادگرفته که احساساتشو برای کسی خرج نکنه چون هیچ کس ارزششو نداره.
یاد گرفته که به هیچ کس جز خودش اعتماد نکنه.
این دختر خیلی وقته چیزی رو حس نکرده.
زندگیش یکنواخته.
زنده بودن یا نبودنش دیگه واسش مهم نیست و تا الان فقط به خاطر اطرافیانش نفس می کشه.
اما اون دختری که من می شناختم شاد بود و از زندگیش لذت می برد.
از رنگ های تیره خوشش نمیومد .
به راحتی به همه اعتماد میکرد .
عاشق شد و
اعتماد زیادیش باعث شد ازش سوء استفاده بشه.
اما اون دختر مرد و همه فراموشش کردن و 2 هفته دیگه به جای اینکه براش تولد بگیرن مراسم یاد بودشو میگیرن .
ههه
من مردم.زندگیم مرد .احساساتم مرد،روحم مرد و الان یه مرده ی متحرکم.
دستم رو روی آینه گذاشتم ،درست وسط صورتم.
بازم اون فکرا سراغم اومدن .نه من باید فراموش کنم .هیچی نمیتونه اولین روز کاریمو خراب کنه.من باید شاد باشم.گوشیم رو برداشتم و توی کیف مشکیم گذاشتم.رفتم سمت در و کلید رو از روش برداشتم و درو باز کردم و از در بیرون رفتم و درو پشت سر خودم بستم.به طرف آسانسور رفتم و دکمه اش رو فشار دادم.در آسانسور باز شد و به داخل اش رفتم و دکمه یpرو زدم .سرمو به دیواره ی آسانسور تکیه دادم و داشتم به 3سال میش فکر میکردم.یکم میترسیدم تنها برم اونم بعد از 3سال ولی نه من جنا پارکرم،نه لانا پارکر
لانا اون دختر پررو و عاشق که به هیچ چی فکر نمیکرد حتی آینده،آینده که سهله به یه ساعت بعدشم فکر نمیکرد ولی جنا تنها به آیندش فکر میکنه .اگه این کارو انجام بدم آیندم تضمینه ،میخوام به همه ثابت کنم که به خاطر اطرافیانم موفق شدم .
آسانسور وایستاد و درش باز شد.از آسانسور بیرون اومدم و به طرف در خروخی رفتم و از لابی برج خارج شدم.یکم قدم زدم تا دسیدم به دراصلی شهرک .
از شهرک خارج شدم و قدم های اروم برمیداشتم و خیابونارو تماشا میکردم.
تو راه یه زوج رو دیدم که داشتن همو با اشتیاق میبوسیدن .یاد خودم و اون لعنتی افتادم ،اه حتی اگه کل دنیا دست به دست هم بدن نمیزارم امروزو خراب کنن .امروز روزیه که آیندم مشخص میشه.اینکه میتونم ادامه بدم یانه؟
باید تمرکز کنم .من میتونم.من باید بتونم .من جنام ،جنا پارکر.
باید به چیزای خوب فکر کنم.
اومم...مثلا...مثلا
آهان ،اینا دارن چیرو از پنهان میکنن؟؟
یا مثلا هم گروهی های لیام چه جور آدمایی هستن؟
لیام ادم مثبتیه.اوصولا باید دوستاشم مثل خودش باشن .البته امیدوارم .
یکم سرمو چرخوندم تا مطمئن شم راه رو دارم درست میرم .وقتی سرمو بالا گرفتم  یه ساختمون یا بهتره بگم برج بلند رو دیدم که روش نوشته بود"parker"(پارکر)
خودش بود .تقریبا یه خیابون دیگه برم رسیدم. سعی کردم قدمای بلند تری بردارم تا زود برسم که خودمو جلوی در اون ساختمون دیدم .
دوتا نگهبان دم در در بودن .یه نگاه به سر و وضع ام کردن و بعد درو برام باز کردن .وقتی وارد شدم باد خنکی به صورتم خورد که باعث شد یکم بلرزم .
وقتی سرمو بالا گرفتم تازه با نمای داخل ساختمون رو به رو شدم.همه جا مرتب بود .همه داشتن کاراشونو انجام میدادن.درکل جو خوبی داشت.موهامو دورم ریختم و خواستم که جلو برم که به صدای نازک و زنونه رو شنیدم.
-ببخشید خانوم .شما با کی کار دارید؟
برگشتم و خیلی جدی و سرد گفتم :
-من با آقای پارکر کار دارم.
یه پوزخند تحویلم داد و گفت:
-دختر جون روزی هزار نفر مثل تو میان اینجا و تو توقع نداری که من بزارم برن داخل.
هرزه ی عوضی .رک و راست بهم گفت ولگرد .
اه کجای قیافه ی من به ولگردا میخوره؟
-ببخشید؟تا اون جایی که من یادم میاد آقای پارکر یه برادر زاده بیش تر نداشتن چه برسه به هزارتا .
بهش پریدم.حقش بود هیچ کس تاحالا باهام اینطوری حرف نزده بود.
-اوه من معذرت میخوام .من نمیدونستم شما کی هستید .
.منو به خاطر گستاخیم ببخشید.
چشمامو چرخوندم و بیخیال شدم چون من باید امروز به هدفم برسم.
رومو برگردوندم و تا خواستم قدمی بردارم اون زنه گفت:
-شما باید خانوم جنا پارکر باشید،درسته؟
- آره،حالا
اجازه دارم برم یا باز میخوای سوال پیچم کنی؟
-اوه بازم ببخشید .من خیلی پرحرفم.
خندم گرفته بود.از وقتی که من پامو گذاشتم اینجا یه سره داره میگه ببخشید ،ببخشید
باخنده گفتم:این قدر نگو ببخشید ،توکه کار اشتباهی نکردی؟
یه جوری بهم نگاه کرد که با نگاهش فهمیدم که میخواست بهم بگه خود دگیری داری؟!
یه نیشخند زدم و داخل شدم.
همه داشتن به من نگاه میکردن و این باعث شد یکم اعتماد به نفس بگیرم .سرمو بالاتر گرفتم و روبه رو مو نگاه کردم و به طرف آسانسور رفتم.
اما من که نمیدونستم بابا طبقه ی چندمه؟
شانسی طبقه ی 15 روزدم که طبقه ی آخر بود.حدس زدم دفتر بابا طبقه ی آخره چون بابا عاشق بلندیه.
آسانسور ایستاد و ازش خارج شدم.دفترش یه لابی بزرگ داشت البته اگه این دفتر ،دفتر بابا باشه.
به طرف منشی ای که پشت میزش نشسته بود رفتم و خم شدم و گفتم:ببخشید،با آقای پارکر کار داشتم.
-اوم بله .از پایین باهام هماهنگ شد .لطفا چند لحظه صبر کنید تا به آقا اطلاع بدم.میتونید بشینید.
به مبل های پشتم اشاره کرد.
-بله منتظر میمونم.
رفتم و روی مبل ها نشستم و منتظر بودم تا منشیه بیاد بیرون .به اطراف یه نگاه انداختم.واو دیوار طرفی که رو به خیابون بود از شیشه بود و تا خواستم از اینجا به بیرون یه نگاهی بندازم که منشییه سر رسید و گفت:بفرمایید داخل.
-ممنون
کیفم رو از روی مبل برداشتم و به طرف دری که خیلی مجلل بود رفتم .
درو باز کردم و با صحنه ای مواجه شدم که حاضر بودن سال ها بشینم و فقط اونو نگاه کنم.پدرم با اون لبخند گرمش .
از پشت میزاش بیرون اومد و به طرفم اومد و دستاشو از هم دور کرد .من نفهمیدم چی شد اما وقتی به خودم اومد دیدم توی بغل پدرم هستم.
-نمیخوای بیای بیرون
-نه جام خوبه
با شیطنت جواب دادم و از تو بقلش بیرون اومدم و اولین چیزی روکه توی ذهنم بود به زبون اوردم.
-خیلی دلم برات تنگ شده .
-منم همین طور دخترم
تازه چشمم به اطراف باز شد اینجا رو نمیدونم...نمیدونم چی توصیف کنم .اینجا عالیه !!دکوراسیون اش واقعا محشره.
-میخوای همین طوری به در و دیوار زل بزنی!
-بابا!مگه من ندید پدیدم!
-اینطوری که تو نگاه میکنی چیزی ازش کم نداری!
-بابا!
-خیله خب.خیله خب بشین
و بعد خودش پشت میزش رفت و منم روی مبل راحتی سبز رنگ نشستم
-خب چه خبرا؟
-من تازه چند ساعته اومدم لندن باید چه خبری باشه؟
-تو ام بلدی فقط منو ضایع کنی نه؟
-نخیر
-منم باور کردم
-چش غره رفتم و گفتم :چه خوشتیپ شدی ؟باز چشم مامان رو دور دیدی تیپ زدی؟
-اه .چرا حرف درمیاری من همیشه خوشتیپ بودم .
-بله که بودید شما بابای خودمید.استعدادم به خودتون رفته .
-خب ،حالا.میخوای جاهای مختلف شرکتو نشونت بدم؟
-اره فکر خوبیه
-بابا از روی صندلیش بلند شد و به طرف من اومدو کفت:بزن بریم
-بریم
از روی مبل بلند شدم و کیف ام رو روی شونم گذاشتم .ما بابای باحالی داشتیم و البته مامان خوبیم داشتیم .هممون شاد بودیم تا من گند زدم به همه چی .همه چی رو نابود کردم.تو همه ی خونواده ها یکی هست که گند بزنه به کل خونواده
بابا جلوتر از من رفت و منم پشتش رفتم .بابا درو باز کرد و وقتی صحنه ی جلوشو دید تقریبا خشکش زد.من نگاهشو دنبال کردم و وقتی آدمای روبه رو دیدم یکم معذب شدم  اما خوب نگاه کردم ....اون...اون...اون عوضی و کنارش سارا؟؟باورم نمیشه.نه این امکان نداره .لیام هم کنار اون آدما بود.به جز سارا دوتا دختر دیگه و به جز اون و لیام سه پسر دیگه هم بودن .
این امکان نداره؟نه!نه!نه!
فقط خشکم زده بود مغزم ارور میداد مطمئن بودم هرکسی بهم خیانت کنه به جز لیام و خانوادم .
لیام فقط من من میکرد
-ام ..ج..نا..جنا..تو ..ااین..جا چیکار میکنی؟
اون عوضی ،کسی که مثل یه آشغال دورم انداخت.کسی که...
کسی که نتونستم حتی یک لحظه فراموشش کنم .
کسی که باعث عذاب من توی این 3سال شد و باعث شد 3 سال از عمرم هدر بره ،اون عوضی آشغال،اون اونجا بود.همه داشتن به من نگاه میکردن و من داشتم به اون نگاه میکردم .از عصبانیت دستانو مشت کرده بودم و فقط داشتم خودمو کنترل میکردم تا نرم و نزنم بکشمش .
نمیتونستم کاری بکنم.قلبم تند میزد نفسم گرفته بود .هروقت شکه میشم نفسم میگیره .مطمئنم اگه یه ذره دیگه اونجا بمونم بیهوش میشم.انگار قفل کرده بودم .شاید نمیخواستم؟
اما هرجور شد به خودم اومدم و تمام خاطراتم از جلوی چشام مثل یه فیلم رد شدن.
سرم گیج میرفت .
هه
چه فیلم قشنگی .عالی بود .توی این مدت همه داشتن نقش بازی میکردن.هه
کنارش سارا بود.بهترین دوستم .کسی که بهم قول داد هیچ وقت ،هیچ وقت هیچ وقت بهم خیانت نکنه اما الان چی؟؟
تنها کاری که تونستم توی اون لحظه انجام بدم این بود که دویدم و از کنارشون رد شدم .اسمم رو از زبون بابا و لیام میشنیدم که پشت سر هم صدام میکردن .اما من توجهی بهشون نمیکردم.خوشبختانه آسانسور توی همون طبقه بود .سریع رفتم توش و همین طور دکمه 1 رو فشار میدادم .قبل از اینکه لیام بهم برسه در آسانسور بسته شد.
توی آسانسور تازهاتفاق هایی که افتاده بود رو برای خودن آنالیز کردم.تازه فهمیدم چی شده!
از همشون متنفرم !از همشون متنفرم .لعنت به همشون .
هنوز باور نمیشه .اشکام همین طور دلشتن پایین می یومدن .قلبم آروم نمیگرفت .مطمئن بودم صورتم قرمز شده .نفسم بالا نمی اومد.
اصلا من چرا برگشتم؟چرا؟من که میدونستم به هیچ کس نمیشه اعتماد کرد .پس چرا یه اشتباه رو دو بار تکرار کردم؟
آدما ممکنه اشتباه کنن اما آدمی که یک اشتباه رو دوبار تکرار کنه احمقه.
من احمقم .یه احمق واقعی
در آسانسور باز شد و من با تند ترین سرعت ممکن دویدم تا فقط از این ساختمون خارج شم .فقط به در نگاه میکردم .تا در خروجی راه زیادی نبود  اما هرچه قدر میرفتم نمیرسیدم .میدونستم همه دارن به من نگاه میکنن و یه چیزایی باهم پچ پچ میکنن  ولی اصلا برام مهم نبود.
بالاخره به در رسیدم سریع ازش خارج شدم  .نمیدونستم باید کجا برم ولی قبل از اینکه اونا برسن باید برم .رفتم کنار خیابون و دستمو تکون میدادم تا یه تاکسی وایسه.
که صدای لیام رو شنیدم.
-جنا صبرکن،خواهش میکنم.قضیه اون طوری که فکر میکنی نیست.
خوشبختانه قبل از اینکه بهم برسه یه تاکسی واسم نگه داشت و من بدون معطلی سوار شدمو تقریبا داد زدم:برو!
و راه افتادیم.برگشتم و از پنجره یپشت لیامو دیدم که کنار خیابون و درست جایی که تاکسی وایساده بود ایستاده بود و دستاشو روی زانوهاش گذاشته بود.
ناخودآگاه قطره اشکی طول صورتمو طی کرد و پایین اومد.
دستمو زیر چشمم کشیدم تا بتونم درست ببینم.
خداحافظ لیام.خداخافظ بهترین دوست خیانت کار دنیا
یک دفعه جلوی لیام پر آدم شد و من دیگه نتونستم ببینمش.
رومو برگردوندم و دستامو جلوی صورتم گرفتم.
راننده گفت:خانوم کجا می رید.
نمیدونستم کجا میخوام برم.من دیگه کسی رو ندارم.
اولین مکانی که به ذهنم رو به زبون آوردم و گفتم:قبرستون
میخوام برم سر خاک جنا و ابی.تنها کسایی که دارم و میتونم بهشون اعتماد کنم اونان اره آدماى تنها موفق ترن چون كسى نيست كه بخوان بهش اعتماد كنن تا اونم از پشت بهت خنجر بزنه.
-بله.
این قدر تو فکر بودم و داشتم به بدبختیام فکر میکردم که راننده گفت:خانوم نمیخواید گوشی تون رو جواب بدید؟
-چی ؟وای.
تازه فهمیدم چی میگفت.گوشیمو از توی کیفم در آوردم .عکس بابامو روش دیدم.نتونستم قطع کنم و نه تونستم جواب بدم.این قدر رنگ زد تا خودش قطع شد.
چرا؟چرا باهام اینطوری میکنن؟چرا همه ی دنیا میخوان بی دلیل ازم انتقام بگیرن؟
دوباره گوشیم زنگ خورد فکر کردم بابائه اما آنی بود.
هه.خواهرم.خواهری که بهم رو دست زد.یعنی اين همه سال لیام و اونو چند نفر دیگه یه گروه شده بودن و واسه بابا کار میکردن؟
از خودم حالم بهم خورد که اسمشو اوردم.
گوشیم دوباره زنگ زد،اما این دفعه آرتور بود.
از همتون متنفرم .اونا که میدونستن من چه قدر سختی کشیدم،پس چرا باهام اینطوری کردن؟
گوشیمو خاموش کردم و توی کیفم انداختم.حالم بد بود.احساس کردم دارم خفه میشم.شیشه رو پایین آوردم تا یکم هوا بیاد داخل.
نفس عمیقی کشیدم و اجازه دادم باد موهای قهوه ای تیرمو رو بهم بریزه.
با صدای راننده به خودم اومدم که گفت:خانوم رسیدیم .

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 19, 2015 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Game of life(zayn malik)Where stories live. Discover now