بعد از استقبال گرم آنی ، بهم پیشنهاد داد تا بریم آپارتمانی که بابا بهم قولشو داده بود رو ببینیم.
سوار ماشین شدیم توی ماشین سکوت حکم فرما بود که منم ازش راضی بودم تا بالاخره آنی اونو شکوند.
-فکر نکن همین طوری ساكت موندي منم ساکت میمونم زود باش بگو مردم از فضولي!!
با خونسردی گفتم:چیو بايد بگم دقيقاً ؟؟!!
-اوفففف تو که این قدر خنگ نبودی .منظورم لوک.درسته که توی این 3سال که به آمریکا رفتی باهم درتماس بودیم و بعضی موقع ها ما به دیدنت می یومدیم اما تو زیاد درموردش حرف نمیزنی و این توی همه ی موضوع ها صدق می کنه!!!
وقتی داشت جمله ی آخرشو میگفت ابرو هاشو داد بالا
-نفس بگیر .بعدم بهتر نیست به جای اینکه منو سین جین کنی همه ی حواستو بزاری رو رانندگیت !
-بالاخره یه وقتی میرسه که هیچ بهونه ای نداری اون وقته که میخوام ببینم چی کار مي کنی؟!!!
یه نیشخند کوچیک زدم و همین باعث شد حرص آنى در بياد.
ماشین رو نزدیک یه شهرک پراز برج های چند طبقه نگه داشت.گفت:همین جاست
به نظر جای آرومی میومد و منم همینو میخواستم شايد اگه سه سال پيش بود از اينجا بدم ميومد و دنبال يه جاي شلوغ و شاد ميگشتم اما الان فقط يه جارو مي خوام كه هركى سرش به كار خودش باشه ، جلوتر كه رفتيم جلوی در نگهبانی ایستاد.
-سلام خانم پارکر .
آنی جوابشو داد.تعحب کردم که اون چطور آنی رو میشناسه!!
نگهبان گفت :آپارتمان شما توی برج سوم دست راسته
آنی تشکر کرد و متوجه تعجب من نشد و
پرسید:چیه؟!
-اون تورو میشناخت !
-آره خب توی این شهر تقریبا همه بابا رو میشناسن و خب منم دختر بابام دیگه.
با سر حرفش رو تایید کردم يه زمانيم همه منو مي شناختن و آنی ماشین رو توی پارکینگ اون برج پارک کرد و گفت پیاده شو .و در صندوق رو زدو گفت تا وقتی که آپارتمانمو پیدا کنم همراهیم می کنه .با اینکه خیلی رو مخه اما قلب ساده و مهربونی داره وقتي ميبينمش ياد خودم ميوفتم البته خود قديمم اين شهر همه چيزش منه ياد قديم مي ندازه.
وسایلمو گذاشت زمین و در صندوق رو بست ماشینو قفل کرد و چمدونمو با خودش برد و گفت دنبالم بیا .
منم کیف دستی و کوله پشتی مو برداشتم و دنبالش رفتم .دکمه ی آسانسور رو زد و آسانسور داشت به طرف پایین می یومد.متوجه رفتار سرد آنی شدم و گفتم :چرا قهری؟!
جوابمو نداد و چش غره رفت .
بهش گفتم آنی همين الان بگو چی شده وگرنه باهات هيچ جا نميام ؟!
-هیچی فقط مشکل اینحاست که تو مغروری و درون گرایی و حاضر نیستی مسائل ات رو با خانوادت در میون بزاری!
و باز چش غره رفت خواستم جوابشو بدم که آسانسور توی طبقه Pایستاد و درش باز شد.
توی آسانسور یه پسر هم سن و سالای من شایدم 1 یا2 سال بزرگ تر با موهای فرفری بلند و چشمای سبز خوش رنگ بود و تا منوآنی رو دید لبخند زد و روبه آنی گفت:سلام آنی اینجا چی کار می کنی؟!
-اومم سلام هری اومدم آپارتمانی که دختر عموم جنا خریده رو بهش نشون بدم .اوه !یادم رفت معرفی کنم .
منم پریدم وسط حرفش و گفتم :تو جمله ی قبلیت کردی!
و اون پسره که فکر کنم اسمش هری بود بهم لبخند زد که باعث شو چشاش برق بزنه .آنی گفت:هری هم که معرفی نداره !
منظور از این جملشو نفهمیدم تو این فکر بودم که منظورش چی بود که هری دستشو جلوم گرفت و گفت :خوشبختم و منم همین کارشو تکرار کردم . و بعد هری رو به آنی گفت که میره شرکت پدر و ازمون خداحافظی کرد و دور شد. آنی دکمه ی طبقه ی 7 رو زد .
وقتی توی آسانسور بودیم ازش پرسیدم که منظورش از اینکه هری هم که معرفی نداره چی بود؟
که گفت:تو واقعا اونا رو نمی شناسی !؟؟اون عضو گروه وان دایرکشن هست و اون و هم گروهی هاش برای بابا کار می کنن. و آخرش گفت :ببخشید .
باخودم گفتم ببخشید اخه برای چی ؟
رو به آنی گفتم :برای چی؟
-اینکه نگفتم خواهرمی و گفتم که دختر عموم هستی.
-اشکالی نداره تو کار درست رو انجام دادی .خودم از بابا خواستم به بقیه بگه من برادر زادشم.به خاطر فامیلی مشترکمون راستش این یه شرط بود .
-شرط چی ؟!
-شرط اینکه طراح لباس و استایل خواننده هایی که با بابا قرار داد دارن بشم .
آسانسور وایساد و ازش خارج شدیم که من احساس کردم آنی وقتی اینو شنید حول شد و گفت:من نمیدونستم تو قراره استایلیست شرکت بابا بشی .
-خب حالا می دونی چه فرقی داره ؟
از دهنش در رفت و گفت : الان بابا با گروه وان دایرکشن قرار داد داره !
-خب چه فرقی می کنه من برای کی طراحی کنم .
چرا اين قدر براش عجيب بود كه من استاليس گروه وان دايركشن بشم مگه چيه يه گروهن مثل بقيه گروها که آنی یکدفعه گفت:راستی آرتور خیلی دلش برات تنگ شده بهش یه زنگ بزن .
من فهمیدم داره می پیچونتم که جلوی در یه آپارتمان ایستاد حتما يه اتفاقي افتاده كه من ازش سر در نميارم بايد بفهمم تو اين مدت چه اتفاقايي افتاده بايد اين گروه وان دايركشنو ببينم حتما مربوط به اوناس.........................................................................
خب اینم چپتر2
چطوربود؟عکس بالا عکس خانواده ی جنا هستش مرده ارتور اون زنه که پیر تره مادرشون رزه و اون دختره هم آنی هستش اون یکی هم جنا هستش
رای و نظر یادتون نره
اینم ایدی عسل که این فن فیکو باهم مینویسیم
Asal-km
فالو شه لطفا
YOU ARE READING
Game of life(zayn malik)
Fanficفقط چند ثانیه بود.فکر کردم تو اون چند ثانیه خوشبخت ترین دختر دنیام،اما اون چند ثانیه ی لعنتی همه ی زندگی وجودمو به آتیش کشید و سوزوند. توی اون چند ثانیه لانا پارکر، جنا پارکر شد.