-سلامتو خوردی؟
-منم خوبم.
-هه.هنوزم میدونی چی تو ذهنم میگذره .
-اولا من ذهنتو نمیخونم تو قابل پیش بینی هستی،دوما من باید از آنی بشنوم که برگشتی؟؟
خواستم توی ذهنم به آنی به خاطر دهن لقیش بدو بیراه بگم که لیام گفت:به آنی فحش نده!
با حالت اعتراضی گفتم:لیام!!!
-خب چیه گفتم که قابل پیش بینی هستی!بعدم ،موضوع رو عوض نکن .بهترین دوستت باید آخرین نفری باشه که میفهمه؟
-اخه نمی خواستم به زحمت بیوفتی اقای خوش صدا!
خودممبعد از اینکه بهش گفتم خوش صدا خندم گرفته بود .
-خوش صدا؟
-دیدی خودتم به خودت شک داری!من موندم این دخترا از چیه تو خوش شون اومده!
معلوم بود داشتم شوخی میکردم .لیام یکی از جذاب ترین و مهربون ترین پسرایی بود که می شناختمشون و ..دوست صمیمی اون.اونم جذاب بود خیلی بیش تر از جذاب و منو با همون جذابیتش گول زد و بعد مثل یه آشغال دورم انداخت.
به خودم خندیدم که چی رو به چی ربط دادم.
وقتی لیام صدای خنده های ریزمو شنید گفت:به چی میخندی؟؟
-به خودم
-خب بهت تبریک میگم از درجه دیوانه به درجه ی روانی صعود کردی!
-خب حالا نمی خواد دست بگیری!راستی هنوزم با بابا کار می کنین؟
-چی؟امم.اره.اره.مایه گروهیم.
نمی دونم چرا هول شد.آنی هم وقتی داشتم درمورد کار جدیدم باهاش حرف میزدم همین عکس العمل رو نشون داد.وقتی داشتم فکر می کردم که نکنه...
-لیام اسم گروهتون وان دایرکشن نیست؟
-هان؟اره.اما تو از کجا میدونی؟از کی شنیدی؟
-هی اروم باش .مگه چیه؟چرا این قدر هول کردی؟صبح آنی گفت بابا با گروه وان دایرکشن قرار داد داره .تو هم یه گروه داری خب یه 2 ،2تای ساده ست.خوشحالم حداقل میدونم قراره برای کی کار کنم.
-کار کنی؟؟
-آره چرا بابا به هیچ کس چیزی نگفته!
-جنا مثل آدم حرف بزن ببینم چی میگی؟
خب پس نمیدونه ،وقت یکم اذیته.خودم سرزده امروز میرم شرکت میفهمم چی رو از من پنهان میکنن.
-هیچی،هیچی.راستی چه خبر از دوس دخترت؟اسمش چی بود؟
-صوفیا.باید چه خبری باشه؟!!
میتونستم حس کنم الان یکی از ابروهاشو داده بالا
-هیچی بابا ،چه دوسشم داره!
-معلومه که دارم همه که مثل تو بی احساس نیستن .
(با احساس بخونید از اینجا به بعدشو لطفا)
با این حرفش احساس کردم فرو رفتگی توی قلبم به وجود اومد.
بعد از اینکه فعمید چه گندی زده گفت:اوه.من معذریت میخوام .من منظوری نداشتم .جنا؟
-نه،میدونم منظوری نداشتی.توی این دنیا خیلی وقته کسی منظورش با من نیست.
اینو به طور خیلی دراماتیکی گفتم.
-جنا چرا نمیخوای فراموش کنی؟3 سال از اون ماجرا گذشته.اصلا تاحالا به این فکر کردی که شاید همه ی اون اتفاقا تقصیر اون نباشه؟
با نیشخندی که روی لبام بود گفتم:فکر کردم ؟من هر شب کابوس اون شب لعنتی رو می بینم.هردقیقه دارم اون اتفاقو برای خودم انالیز میکنم .اون وقت تو میگی فراموش کنم؟!چی رو فراموش کنم؟لانایی که 3 سال پیش مرده؟یا بهترین دوستم که به خاطر رابطه ی اشتباه ما مرد یا شایدم اینکه مثل یه آشغال دور انداخته شدم و باید فراموش کنم ؟کدومو لیام؟کدومو باید فراموش کنم؟
خودمم از تن صدام تعجب کرده بودم .با گفتن این حرفا خاطرات لعنتیم مثله یه فیلم جلوی چشمم مرور شد.
-جنا اروم باش،من میدونم نمیتونی فراموش کنی.میدونم قلبت شکسته ،اما همه به مز چند نفر اون قضیه رو فراموش کردن .جنا تو نباید حسرت گذشته رو بخوری!
بدون اینکه بفهمم گریه های ارومم تبدیل به هق هق شده بود ،همیشه همینه .همیشه وقتی یاد اون شب می یوفتم اشکام مجال نفس کشیدن بهم نمیدادن.
-من حسرت همه چی رو میخورم .گذشتم داره منو زنده زنده دفن میکنه.اون قبر جای منه نه جنا ،میدونی سر مراسم ختم خودت بری یعنی چی؟میدونی شبا از ترس کابوس اون شب لعنتی نخوابی یعنی چی؟میفهمی نه نمیفهمی هیچ کدومتون نمیفهمید چون هیچ کدومتون جای من نیستین.همتون از اون ور خط میگید هی جنا بسه دیگه اون ماله سه سال پیشه نمیخوای عراموشش کنی؟جنا خیلی داری سخت میگیری اون دیگه یه داستان فراموش شدست .
فکر میکنی سعی نکردم فراموش کنم ،خیلی سعی کردم .خیلی بیش تر از اونی که فکر کنی،اما نه نمیشه.میدونی اون کابوس لعنتی تموم نمیشه هیچ وقت،هیچ وقت چون من قاتل بهترین دوستمم ،میدونی وقتی تو اون حال دیدمش چه حسی داشتم وقتی اون اتفاق به خاطر من افتاد .وقتی به این فکر می کنم اگه من نبودم هنوز زنده بود و داشت با عشقش زندگی میکرد.میدونی وقتی دفترچه خاطراتشو دیدم چه حسی داشتم؟!!
-جنا .من نمیدونستم .تو چرا تاحالا به کسی نگفته بودی؟تو سه ساله داری زجر میکشی و به کسی نگفتی؟
-تو اولین اخرین نفر بودی و ازت میخوام اینا پیش خودمون دوتا بمونه.
-هنوزم کله شقی ،اگه دوباره تکرار شد چی؟
چون نمیخواست خجالت زدم کنه صاف تو روم نگفت .بهش گفتم:منظورت کابوسان؟
وبعد بلند بلند خندیدم.
-اره اما چرا میخندی؟
- یک خودت گفتی روانی شدم پس عادیه ،دو دیگه این کابوسای همیشگیه تکراری برام عادی شدن .یه جورایی جزعی از زندگیم هستن.
-باشه ،اما اگه فقط یک درصد به مشکل برخوردی من و صوفیا هستیم.
-ممنون ،رلستی هیلی دلم میخواد این خانوم دلبرو از نزدیک ببینم.
-حتما.چون مطمئنم اونم از تو خوشش میاد.
-امیدوارم .
-باشه دیگه کاری نداری؟
-نه
-فعلا،ادرس جدیدتو بهم اس کن فردا بهت یه سری میزنم.
-باش،بای
-بای
خب الان ساعت 12:30 ست .میرم یه دوش میگیرم و اماده میشم .بعد طبق ادرسی که آنی گفت میرم شرکت.فکر نمیکنم از شرکت تا خونه زیاد راهی باشه میتونم پیاده برم.
برای اینکه امروز روز اشناییه باید یه لباس مناسب بپوشم .اخی لیام چه سوپرایزی بشه وقتی بفهمه طراحشون دوست صمیمی شه.فقط امیدوارم آنی و بابا بهش پیزی نگن ،ولی یه حسی ته دلم می گه اونی که سوپرایز میشه منم نه لیام !!!!!!خب میدونم الان یکم گیج شدید اما تو دوسه قسمت دیگه همه چی روشن میشه و
مرسی از کسایی که رای و نظر دادن .
و خب اگه خوشتون اوند رای یا نظر بدید و اگرنه که بگید کجاش مشکل داره.
و اگر جایی رو نفهمیدید حتما بپرسین بهتون جواب میدم
رای و نظر یادتون نره!!
دوستون دارم و ممنون به خاطر حمایت هاتون.
Yasi8158
YOU ARE READING
Game of life(zayn malik)
Fanfictionفقط چند ثانیه بود.فکر کردم تو اون چند ثانیه خوشبخت ترین دختر دنیام،اما اون چند ثانیه ی لعنتی همه ی زندگی وجودمو به آتیش کشید و سوزوند. توی اون چند ثانیه لانا پارکر، جنا پارکر شد.