رابطه جیک و تانیا توی این دوهفته باقی مونده از سال خیلی نزدیکتر شده (تو این مدت ما تقریبا هرشب س.ک.س داشتیم ) تانیا فکر کرد و لبخندی روی لبش اومد ژاکتشو تنش کرد و به سمت در خروجی خونه رفته جایی که دوست پسرش منتظرش بود جیک توی ماشین نشسته بود و سرش تو گوشیش بود وقتی تانیا سوار شد پسر سرشو بالا آورد و به تیپش نگاه کرد و چشمش رو دامن کوتاه دختر ثابت موند دستشو روی رون تانی گذاشت و نوازش کرد و همونجوری خم شد لبای دوست دخترشو بوسید و گفت :خیلی خوشگل شدی . تانیا سرخ شد و برای اینکه بیشتر ادامه پیدا نکنه اونم جلوی در خونشون گفت :دیر شده بهتر نیس راه بیوفتیم ؟
جیک سری تکون داد و راه افتاد و بعداز چند دقیقه اونا جلوی مرکز خرید بودن تا برای جشن سال نو برای تانیا لباس بخرن بعداز دو ساعت گشتن تانی گفت خسته شده و نمیخواد دیگه بگرده اما به اصرار جیک قرار شد اون لباس انتخاب کنه تانی لباسارو نگاه میکرد که صدای جیکو شنید و وقتی برگشت پیراهن سفید و کوتاهی رو با یه جفت صندل سفید دستش دید (عکسش اون بالائه ) لباسو صندل رو گرفت و به سمت اتاق پرو رفت و لباساش رو با پیراهن عوض کرد پیراهن قشنگی بود ولی خیلی کوتاه بود در واقع کوتاهترین لباسی بود که تانی تا حالا پوشیده بود و همینطور یقشم خیلی باز بود تانیا خواست درش بیاره و بگه نمیخوادش که با صدای جیک منصرف شد
ج_ عشقم واقعا عالی شدی خیلی بهت میاد .
جیک گفت و به طرف دختر روبروش که از خوشحالی چشماش داشت برق میزد رفت و لباشو بوسید در اتاق پرو رو بست و تانیا رو به دیوار چسبوند و لباشو محکمتر بوسید دستاش زیر لباس دختر رفتن ولی تانیا بین ناله هاش و البته برخلاف میلش گفت که بهتره ادامه ندن چون ممکنه کسی صداشونو بشنوه. و بعداز چند دقیقه جیک لباس و کفش رو حساب کرد و از مغازه خارج شدند
ت_ مرسی بابت لباس عشقم فردا میبینمت.
تانیا وقتی که جیک به خونه رسوندش گفت و لپ جیک رو سریع بوسید و قبل از اینکه پسر چیز دیگه ای بگه از ماشین پیاده شد در خونه رو زد مادرش درو باز کرد دختر داخل رفت به خانوادش سلام کرد و لپ پدرشو بوسید سریع به اتاقش رفت و لباسی که خریده بود رو تنش کرد به سالن رفت و روبه پدرمادرش گفت :چطور شدم ؟
اما خانوادش چیزی نمیتونستن بگن اونا شکه شده بودن چون دخترشون تا حالا لباس به این کوتاهی نپوشیده بود پدر سعی کرد تو ذوق دخترش نزنه پس گفت:خوبه عزیزم ولی خیلی کوتاهه
ت_ بابا خیلی خوبه اصلنم کوتاه نیس میخوام تو مهمونی فردا شب بپوشم
_نه دخترم این خیلی کوتاهه و همینطور یقشم بازه من اجازه نمیدم اینو بپوشی
پدرش گفت و اخمهای دختر تو هم رفت و این شد شروع بحث پدر دختری ولی بعداز چند لحظه تانیا داد زد : این به شما ربطی نداره این لباسو جیک برام خریده و منم تنم میکنم اجازه کسی رو هم لازم ندارم شماهم اگه نمیتونین جیکو قبول کنی...
حرفش با سوختن گونش قطع شد دستشو روی گونش گذاشت جایی چند لحظه پیش با سیلی پدرش برخورد کرده بود و با بهت به پدرش زل زد و بعدشم به سمت اتاقش دویید و گریه کرد تا موقعی که خوابش برد
.
.
.
فردا (روز جشن)
با صدای زنگ موبایلش چشماشو باز کرد و با خواب آلودگی جواب داد :
_بله ؟
_عشقم تو هنوز خوابی؟
با شنیدن صدای جیک خواب از سرش پرید و با ناز جواب داد :آخه خیلی خسته بودم مگه ساعت چنده ؟
_دو بعدازظهر و ساعت پنج جشن شروع میشه
_واقعاااااا؟باشه پس من برم حاضر بشم فعلاتانیا با عجله گفت و تلفنو رو پسر قطع کرد پرید تو حموم و سریع دوش گرفت بعداز خوردن یه تیکه کیک کوچیک شروع کرد به حاضر شدن موهاشو فر کرد و گذاشت دورش بریزن آرایش نسبتا زیادی کرد لباس مشکی بلندی که قرار بود برای جشن کالج بپوشه تنش کرد (عکس اینو تو چپتر بعد میذارم) و لباس و صندلی که با جیک برای مهمونی آخرشب گرفته بود رو توی ساک گذاشت کفشای مشکیشو پاش کرد و بعداز تک زنگ جیک از خونه بیرون رفت سوار ماشین جیک شد و باهم بسمت کالج رفتند ....
قسمت بعدی بالای هجده سال داریم و خیلیییییی بیشتر از چپتر قبل پیش میریم و اینکه من شرط میذارم از این به بعد و تا شرط اجرا نشه نمیذارم چپتر بعدو پس چپتر بعد :
10تا ووت
7تا کامنت