بعداز اینکه از ماشین پدرش پیاده شد و خداحافظی کرد یاسر به سمت محل کارش رفت زین در خونه رو باز کرد و رفت تو صدای زمزمه و گریه میشنید رفت طرف سالن و وقتی دید مامانش داره گریه میکنه قلبش تیکه تیکه شد نگاهش بسمت کسی که کنار مامانش بود رفت و با دیدن تانیا تعجب کرد اون هم داشت گریه میکرد و همین باعث شد زین بترسه نکنه اتفاقی افتاده...
به سمت اونا دویید مامانش وقتی دیدش سریع اشکاشو پاک کرد خواست حرفی بزنه که با حرکات دست زین که با استرس خودکار رو روی کاغذ میکشید ساکت شد زین با دستای لرزون کاغذ رو طرف مامانش گرفت : اتفاقی افتاده؟چرا داری گریه میکنی؟
تریشا کاغذ رو از دست پسرش گرفت اونو تو بغلش گرفت و آروم گفت: نه عزیزم اتفاقی نیوفتاده فقط یادی از گذشته کردیم آروم باش
زین خوب میدونست منظور مادرش از گذشته چیه دلش لرزید وقتی صورت زویی تو ذهنش نقش بست اما با صدای تانیا که با چشمای قرمز اما لبخند کوچیکی سلام کرد از فکر زویی اومد بیرون تریشا از بغل زین بیرون اومد و رفت تا براشون کیک بیاره زین روی کاغذ دیگه ای نوشت :ببخشید حواسم رفت به مامان سلام خوش اومدی اتفاقی افتاده ؟(از اینجا به بعد دیگه نمینویسم که زین رو کاغذ نوشت خودتون میدونید دیگه)
تانی_اشکالی نداره و نه اتفاقی هم نیوفتاده فقط... امممم...امروز نیومده بودی اومدم که...حالتو بپرسم و اینکه....فکرکنم...باید ازت تشکر کنم
تانیا با خجالت گفت و سرشو انداخت پایین زین با دست تعارف کرد تا تانیا بشینه و خودش هم روبروش نشست
ز_نیازی به تشکر نیست و ممنون که اومدی حالمو بپرسی اگه مامان راجب گذشته حرف زده یعنی همه چی رو گفته درسته ؟
تانیا با سر جواب مثبت به نوشته زین داد
ز_ پس...چیزی نبود فقط یه تست ساده رفته بودمزین جواب داد ولی رنگ پریدش چیز دیگه ای میگفت تانیا باشه ای گفت چون نمیخواست دخالت کنه نمیخواست پسر روبروش بازم از دستش ناراحت بشه
تانی_ راستی... من بابت موقع هایی که... اذیتت کردم... معذ...معذرت میخوام...خدای من...من...من خیلی احمقم
تانیا دستشو رو صورتش گذاشت و با تاسف سر تکون داد زین دستی به شونه تانیا زد و براش نوشت عیبی نداره
تریشا با ظرف کیک و آبمیوه و چند تا پیشدستی برگشت
.
.
.چطور بود عشقا ؟
نظرتونو راجب شخصیتها مخصوصا تانیا بگید خوشحال میشم بدونم .
کامنت و ووت فراموش نشه مرسی
دوستون دارم یه عالمههههههه