15

401 35 12
                                    

چشماشو باز کرد سرش به طرز عذاب آوری درد میکرد یادش بود که دیشب رفته بار ولی چیز دیگه ای یادش نیومد نگاهی به اطرافش انداخت و فهمید که این اتاق اصلا براش آشنا یه لحظه ذهنش رفت سمت اینکه اگه به نامزدش خیانت کرده باشه چی؟ از این فکر ترسش دو برابر شد و گیج تر شد فکراش متوقف شد وقتی در اتاق باز شد و دختر آشنایی با یک سینی غذا وارد شد آره اون آشنا بود...شاگردش...تانیا...
ت-اوه سلام بیدار شدید ؟
ب-سلا...م من...من اینجا...چیکار میکنم؟
بردلی با لکنت پرسید و به لپای سرخ دختر نگاه کرد تانیا هم بهش گفت بهتره بشینن تا براش توضیح بده یه قرص با یه لیوان آب به استادش داد تا سردردش برطرف بشه و براش توضیح داد که دیشب چه اتفاقی افتاد و برد ابراز شرمندگی کرد برای اینکه اونارو تو دردسر انداخته و جواب شاگردش یه چیز کوچیک بود :بیخیال بابا پیش میاد
و لبخند زد بردلی رفت صورتش رو شست و با مسواک نویی که تانی بهش داده بود دندوناشو شست و باهم رفتن آشپزخونه...
ب- پدر مادرت خونه نیستن ؟
ت- نه استاد راحت باشید رفتن سرکار
ب- اینجا کالج نیست منوبردلی صدا کن
پشت میز نشستن و تانی برای برد قهوه ریخت سکوتی طولانی وجود داشت تا موقعی که تانیا دیگه نتونست جلوی کنجکاویشو بگیره
ت-استاد میتونم یه سوال بپرسم ازتون ؟
ب-اولا من بردلی ام دوما حتما
ت- چه جوری بپرسم...امممم...باربی کیه؟
تانیا با شک پرسید و به وضوح دید که رنگ برد پرید فوری پشیمون شد و گفت
ت- البته اگه دوست ندارید نگید اصلا من اشتباه کردم که...
ب- نه مشکلی نیس ...فقط...اسمشو...کجا شنیدی؟
ت- دیشب تو خواب صداش میکردید
تانیا آروم جواب داد و سرشو انداخت پایین تا استادش گونه های سرخشو نبینه
ب-خب...امم...اسمش باربارا بود اما من باربی صداش میکردم...اون...نامزدم بود...سال گذشته... تو یه...تو یه تصادف از دست...دادمش...اون...

برد با یادآوری خاطرات نامزدش به گریه افتاد دختر شوکه شده بود هم از حرفی که استادش زد هم باورش نمیشد گریه استاد مغرورش رو دیده با شدیدتر شدن گریه برد تانی به واقعیت برگشت سریع از روی صندلیش بلند شد و به سمت استاد جوان رفت و اونو در آغوش کشید برد دستاشو دور کمر تانیا حلقه کرد و صورتشو تو شونه دخترجوان پنهان کرد بعد از مدتی که بردلی آروم گرفت از بغل شاگردش بیرون اومد و معذرت خواهی کرد صفحه گوشیش که روی میز بود روشن شد و عکس دختر زیبایی به چشم خورد و روی صفحه یه پاکت اومد برد پیام رو خوند و بعدش بستش و دوباره همون والپیپر دیده شد یه دختر با چشمای آبی سبز زیبا و صورت بانمک و زیبایی داشت که تانی خیلی خوشش اومد و لبخند زد ولی لبخندش محو شد وقتی به یاد آورد که اون چشما و اون چهره زیبا دیگه نیس
تقریبا دو ساعت گذشت و برد عکسای بیشتری از باربیش به شاگردش نشون داد و خاطرات زیادی از اون براش تعریف کرد و بعداز همه اینا ساعت یازده صبح برد با پدر تانی تماس گرفت ازش بابت شب گذشته معذرت خواهی و تشکر کرد همینطور از تانیا و به سمت خونه خودش راهی شد تانیا بعداز کلی فکر کردن به برد و باربارا یه دفعه یاد مهمونی بن افتاد و کاری که از شب گذشته فکرشو مشغول کرد بود بالاخره عملی کرد

ت- میشه به عنوان همراه من به مهمونی بن بیای لطفا ؟راستش میترسم تنها برم

دکمه ارسال رو زد و پیامک رو برای زین فرستاد یعنی امکان داره که زین به خاطر تانی به مهمونی بن بره ؟
.
.
.

این والپیپر برد بود میدونم کم بود ولی  فصل امتحاناته اونم نهایی و یکم مشکله خلاصه چطور بود ؟دوست داشتین ؟نظر بدید لطفاااااااا عاشقتونمممممممممممممممممممم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

این والپیپر برد بود
میدونم کم بود ولی فصل امتحاناته اونم نهایی و یکم مشکله
خلاصه چطور بود ؟
دوست داشتین ؟
نظر بدید لطفاااااااا
عاشقتونمممممممممممممممممممم

Dark heartWhere stories live. Discover now