مايلز هزار بار با خودش گفت به مهمونى نمى ره. همونطوريش هم كلى توى مدرسه تحقير مى شد و دوست نداشت اون تحقير ها و طعنه هاى لعنتى بيشتر بشن.
با اين حال ، دو تا از دوست هاش جدا تصميم داشتن واسه همون يه شب هم كه شده اون رو از خونه بكشن بيرون.
حالا ؛ اون وسط يه سالن شلوغ نشسته و همونطورى كه مواظبه چرى كولاى گرمش نريزه ، به اطرافش نگاه مى كنه.
دوستهاى عزيزش با بيشترين سرعتى كه مى تونستن قالش گذاشتن و اون با بدبختى وسط يه دريا از آدمها ايستاده."چرا لباس نپوشيدى؟"
دخترى كه يهو پريده بود وسط اين رو پرسيد ؛ دوست پسرش خنديد:
"اون احمق فكر مى كنه اومده بالماسكه!"
دوست پسره دختر اين رو گفت و بلند بلند خنديد طورى كه انگار اين جمله ى مسخره ، خنده دار ترين چيزيه كه تو كل زندگيش شنيده.
خنده هاش انقدر بلند بودن كه چند نفر بدون اينكه بفهمن شروع كردن به همكارى كردن ؛ اونها هم مى خنديدن!ولى مايلز ... خب اون اهميت نمى داد. اون بهش عادت كرده بود ؛ راستش بيشتر از 'عادت' كردن و 'اهميت ندادن' مى شد گفت اون از اين ماجرا خسته شده و ديگه حوصله ش رو نداره.
كل ماجرا شبيه اين به نظر مى اومد كه يه سى دى رو گذاشته باشى توى دستگاه پخش ، سى دى گير كنه و يه قسمت مزخرف رو مدام و مدام و مدام نشون بده.مايلز همونطور كه با خستگى به آدمها و لباسهاشون نگاه مى كرد و هر لحظه بيشتر متوجه ى اين موضوع مى شد كه فقط خودش ' عين آدم لباس نپوشيده' به سمت بالكن رفت و چند لحظه ى بعد از خونه خارج شد. اون يه دانشجوى سال دومه و با اين اتفاقات داره حس مى كنه براى پوشيدن لباس هالوين خيلى پير شده.
هواى اكتبر ، به شكل خوبى خنك بود و مايلز مى تونست از روى بالكن اين رو حس كنه. نور كم ، كمتر شد و تاريكى پسر و دخترى كه داشتن سكس مى كردن و يه سرى آدم كه روى يه نيمكت چوبى و كهنه نشسته بودن تا به هم چرت و پرت بگن رو توى خودش فرو برد.
مايلز عينكش رو برداشت تا مه و بخارى رو كه به خاطر تغيير هوا به شيشه ى عينكش گرفته بود و ديدش رو ضعيف مى كرد از روى عينكش پاك كنه.
"مايلز!"
يه صداى دخترونه با گيجى صداش زد. مايلز برگشت تا دختر رو ببينه ، اما عينك نداشت و تار مى ديد. با اينهمه هنوز هم يه تصوير مبهمى بود كه مى تونست از دختر ببينه : موهاى بلوند و دامن پف دار لباس باله.دختر بهش نزديكتر شد و مايل تمام سعيش رو كرد تا دختر رو واضح تر ببينه.
"من هميشه بهت فكر مى كردم..."
دختر همونطور كه نزديكتر مى شد گفت و در نهايت وقتى دقيقا رو به روش قرار گرفت ، لبهاش رو به نرمى روى لبهاى مايلز گذاشت و اونها رو آروم بوسيد."توى مدرسه مى بينمت!"
دختر قبل از اينكه با دو از مايلز دور بشه اين رو به آرومى گفت و بعد رفت.مايلز فورا عينكش رو گذاشت تا دختر رو واضح ببينه اما تنها تصويرى كه ديد از پشت سر دختر بود:
"موهاى بلوند و مواجى كه با دويدنش توى هوا پرواز مى كردن ، دامن پف دار صورتيش و كتونى هاى كانورسش."مايلز تموم شب رو مثل ديوونه ها دور خودش چرخيد و به اين فكر كرد كه اون دختر مرموز كى بود ، كه اون دختر با اون موهاى بلوند و كانورس هاش ،كى مى تونه باشه. قطعا مدرسه شون پر از دختر هاى بلونده پس اينكه بخواد يه دختر بلوند رو بين اونهمه دختر پيدا كنه... خدايا! اين تقريبا غير ممكن به نظر مى اومد.
تنها سر نخ ديگه اى كه مايلز داشت يه چيز بود :
"كانورس هاى صورتى و پر زرق و برق دختر"
YOU ARE READING
The girl in converse shoes
Short Storyتنها چيزى كه در موردش مى دونست شكل كتونى هاش بود. كانورس هاى پر زرق و برق و صورتى. Translated by: @kimiyamd Copyright © 2016 Howmiatranslates