2|زخم هایش

184 13 0
                                    

بعد از این که به خونه رسیدن هرکس توی سکوت به کار خودش ادامه داد. پسر توی آشپزخونه بود تا چنتا مافین که عصر ساخته بود رو با خامه تزئین کنه و با شیر قهوه از مهمونش پزیرائی کنه. دختر هم به قاب هایی که روی شومینه بود نزدیک شده بود و به دختری که به شدت شبیه پسر بود خیره شده بود.

خنده عکس توی قاب شبیه خنده پسر بود با این تفاوت که این خنده روی لب یه دختر نشسته بود. استخونی بودن صورتشون... حالت چشماشون.... همه چیز عکس با پسر یکی بود. لبخند نرمی روی لب های دختر نشست. آروم زمزمه کرد "شماها خیلی شبیه همین." صدای تقی که از پشت سرش اومد دختر رو ترسوند. وقتی برگشت دید که پسر یه سینی رو گذاشته روی میز. یکم به دل دختر ترس افتاد. فقط یه کنجکاوی بود.

-اوه... ببخشید... من چی...چیزه...

-راحت باش

لبخند حاکی از آرامش پسر یکم از ترس دختر کم کرد.

-من فقط... داشتم... این خواهرته؟

-اره. بیا.... سرد میشه.

همینجور که آروم سمت مبل میرفت ادامه داد.

-شماها خیلی به هم شبیه هستید.

-همه اینو میگن.

-اون... خیلی خوشگله...

-ما شبیه همیم.

هر دوتاشون زدن زیر خنده. دختر نشست و ماگش رو برداشت.

-آره شبیه همید... دلی این دلیل نمیشه که تو هم خوشگل باشی.

دختر با شیطنت خاصی اینو گفت و به پسر خیره شد.

-ینی... من خوشگل نیستم؟ البته برام مهم نیست... کلا شعارم اینه... بیخیالی طی کن.

-خوشگلی... فقط یکم... اوففففف روی اعصاب و روان آدم میری.

-اوه پسر من قابل تحملم. تو باید دوستامو ببینی.

دختر خندید و به بخاری که از ماگش بلند میشد خیره شد. یه صدای آروم به گوشش خورد که واقعا کنجکاوی و یکم غم توش موج میزد.

-سیدنی تو... واقعا... به خودت آسیب میزنی؟

لحن جواب دختر پسر رو متعجب کرد...

-اره... زیاد...

جوری جواب داد که انگار این یه امر طبیعی بود... جوری جواب داد که انگار هیچ چیز خاصی نبود... فقط از سردی بیان دختر تعجب نکرد. از این که آسیب زدن دختر به خودش اینقد براش راحت بود هم ناراحت شد.

-میخوای ببینیشون؟

سوالی که ازش پرسیده شد مثل خالی کردن یه سطل آب یخ روی سرش بود. با سر تایید کرد هرچند اصلا تحمل نداشت که ببینه. دختر جوراب های سفیدشو از پاهاش در اورد و نشست بغل پسر و دامنش رو بالا داد. چیزی که پسر دید فراتر از انتظار و تحملش بود. زخمای سطحی و عمیق زیادی پشت سر هم روی رون سفید دختر کشیده شده بودن که بعضی از اونا تازه بودن و بعضیاشون در آستانه خوب شدن و از بعضیاشون هم فقط لکه کمرنگ قهوه ای به جا مونده بود

FřįěńđšDonde viven las historias. Descúbrelo ahora