+تق تق تق تق تق !!_پوووف بازم یه روز دیگه
زین اینو وقتی ک توی تخت کنار لیام خوابیده بود گفت
خیلی اروم جوری که بیدار نشه گفتم: فرشته ی من...+تق تق تق !!
_اح مزاحم...
رفتم سریع دست و صورتمو شستم و رفتم پایین تا درو باز کنم+تق تق تق... هییی من لارا م... کسی خون..
با باز کردن در حرفش قطع شد
_هی لارا... چطوری ؟ اصلا انتظار نداشتم بیای
لارا: خوبم... زین میخوام باهات حرف بزنم... لطفا
_ چیزی میخوری ؟
لارا: نه... فقط گوش کن...
خیلی صداش غمگین بود...
با نگرانی گفتم: هی لارا... چیزی شده ؟
لارا در حالی که سعی میکرد بغضش رو قورت بده گفت: نه... فقط خواستم بگم... بگم که...
_چی ؟
لارا: من.... من یه حسی بهت دارم زیناوه نه!! وات د فاک ؟؟
لارا: من... عاشقت شدم زین...
وای نه... اوه... حالا چی بهش بگم ؟ ...واقعیتو... ؟
لارا: لطفا بهم بگو... بهم بگو ک عاشقمی زین
صداش شکست...
_ اوه ....اوم... خب لارا... من... من
لارا: تو چی ؟؟
_ من... من معمولی نیستم... من واقعا متاسفم ...
لارا: ...ینی... ینی چی ؟
_خب... فک کنم باید واقعیتو بدونی... من...من گی ام!
_______________________________________________________________
( عکس بالا لارا هستش )
سلام...
امید وارم امتحاناتون رو خوب داده باشین
این یه داستان جدیده...
ساخته و پرداخته ی ذهن خودم...
این داستان واسه ی زیامه...
لذت ببرین...
راستی کی بلده Castبزاره؟ بیاد بهم بگه مرسیرای ها ده تا ک شد بعدی رو میزارم
YOU ARE READING
Stay With Me ~Ziam~
Fanfictionلیام: حرف اخری داری زین؟ _خواهش میکنم... لیام... این توی واقعی نیستی لیام: شاید تو اشتباه میکنی... این منه واقعیه...