chapter1:)

931 93 33
                                    

کل این فف رو با آهنگ آروم گوش کنید هر آهنگ آرومی که دارید :)
______________________________________
وقت خداخافظیه خورشید شده بود،توی غروب یکی از روزهای ماه ژوئن ،زمانی که تمام شاگردان شهر لندن در تب و تاب دیدن نتایج امتحان پیش دانشگاهی بودن، هری با خونسردی و بیخیالی  پی کار خودش رفته بود.هری تو تمام شهرک به دانشجوی سن و سال دار پیش دانشگاهی شهرت داشت.سال ها پیش زمانی ک اسمون تازه براش روشن شده بود،به بالای قله اهداف زندگیش لبخند میزدوارد پیش دانشگاهی شد،نوجوانی بود که پشت لبش تازه داشت سبز میشد، اون موقع ستاره هارو برا خودش از اسمون میچید، اما الان ،با آنکه چهره اش مردانه و هیکلش ماهیچه ای و نیرو مند شده بود و البته پر از تتو ،تتو هایی که برای هرسالش رو بدنش ثبت میکرد تا خاطرات شبهاش بمونن ،و به قول بعضیا حتی تک و توک موی سفید رنگ هم بین موهایش دیده میشد، هنوز همان جا ،جا خوش کرده بود در مقطع پیش دانشگاهی بود!
بار اول که در امتحان شکست خورد و برای ورود به دانشگاه رتبه نیاورد،خانواده اش با او احساس همدردی کردنن، بار دوم هم از همدلی با او دریغ نکردنند و پشتیبانش بودن،اما بعد نسبت به او حساس‌و سختگیر شدن و فشار بر سرش مثل لباس های کثیف و چروک روی سبد لباسشویی هر روز بیشتر و بیشتر شد ،آخر سر  بعد از اینکه شکستش مثل سریال های دلگیر توی روز بارها و بار ها تکرار شد، علاقه و توجه شون رو به امتحان او از دست دادن و دیگه حتی توجهی هم نکردنند.آن ها بیشتر اوغات به هری میگفتن:«چرا ترک تحصیل نمیکنی و دنبال کاری به درد بخور نمیری به جای علاف بودن؟»و او همیشه خواهش و التماس میکرد:«فقط یکبار دیگر به من فرصت بدین قو قول میدم که جبران کنم» عشق و علاقه اش به تحصیلات دانشگاهی بی حد و غیر طبیعی بود.هری امیدوار بود ...امیدی پشت نقاب نا امیدی.هری هر وقت تو کوچه خیابون قدم بر میداشت و راه میرفت اشاره ها و خنده هارو احساس میکرد،آدمها اون را دیوانه خطاب میکردنند ،چون عاشق کتاب بود، عاشق نوشتن بود ،عاشق شب بیدار موندن بود، عاشق شمع لمس مردن بود، عاشق ستاره نگاه کردن بود ولی اون همیشه با خود زمزمه میکرد:« نه اونا دیوونن ،دیوانه اونان که نمیتونن من و درک کنن ،البته که اونا دیوانن نه من»
به هر حال، اون روز تمام شهرک نگران و مشتاق با خبر شدن از نتایج بود. پسرها گروه گروه در خیابان راه میرفتند و دسته دسته، در حالی که خنده عصبی میکردنند و ناخن هایشان را می جویدنند روی سکو های خانه ها مینشستند و عده ای گوشه ای از خیابان پچ پچ میکردنن و عده ای هم در ساحل تیمز معروف لندن می نشستند.عده ای هم پشت در های دبیرخانه‌ی دانشگاه ایستاده و با دلهره به دیوار های مخوف آن که در پشت آنها جلسه مشاوره ی استادان برگزار شده بود، چشم دوخته بودنند.
پدر مادر ها_ البته به جز والدین هری _اگر نه بیشتر از فرزندانشان، دست کم به اندازه ی آن ها هیجان زده بودنند.پدر هری وقتی که شنید همسایگانش درباره ی نتیجه احتمالی پسر هایشان بحث میکردنند و نوبت به پسر او رسید ، آهی کشید و گفت:« نگران هری نباشید .نتیجه امتحانش پیشاپیش برای همه مشخص است !» هری با خوش خلقی گفت:« پدر از کجا معلوم است، شاید ایندفعه موفق شوم.آخر این بار حسابی درس خوانده ام»
_فعلا که تو خوش بین ترین فرد در سراسر انگلستان هستی! اما همین امید کاذب باعث شده است که کوتاه نیایی و هر سال در همان امتحان شرکت کنی.
هری در دفاع از خودش گفت:«پارسال فقط در درس منطق کم آوردم آن هم فقط یک ذره» از حرف او تمام افراد خوانواده خندیدند. دوباره همان احساس... سرما و ترکیبی از شرم ... غریبه در میان اطرافیانش ... حس های تکراری
______________________________________ خب اممم حرفی ندارم فقط امیدوارم که ... هیچی :) مرسی که وقت گذاشتید و خوندید
فک کردم گاه نیاز داریم فف هایی با نگاه های متفاوت بخونیم

BrokenWhere stories live. Discover now