chapter4:)

248 53 20
                                    

یه سر به قسمت قبلی بزنین تا مروری شه💜
........................................................................
هری رو صندلیش لم داده بود و به پرده سینما خیره شده بود ، دوباره صحنه نشستن زن بر روی شاخه درخت و آواز خواندنش شروع شد، هری خسته شد از این صحنه دل گیر و روش رو برگردوند و برای اولین بار به اطراف نگاهی انداخت. با وجود فضای تاریک سینما که فقط  نور های رقصان پرده وجود داشت،متوجه چندین گروه از پسرا شد که شاد و سرحال فیلم و تماشا می کنند و از فرط خوشحالی سر هر چیزی میخندند.مطمئن بود  که اون ها نتیجه های ازمونشون رو گرفتن و حالا اومدن سینما تا موفقیتشون رو جشن بگیرند.هری تردیدی نداشت که اون جوون ها با اون لب های قرمز که بر اثر جویدن شاه دانه به آن رنگ درامده بودنند، از شور و شوق لبریزند و بهترین حس های دنیارا تجربه میکنند.
هری میدونست که به محض روشن شدن چراغ های سالن،متوجهش میشن و اون و تحقیر میکنند، باز همون دست انداختن ها و مسخره کردن ها و شوخی های آزار دهنده قدیمی شروع میشود و دوباره دوباره موجود بیچاره بدبخت میشود.
و هر سال یه لایه دیگ از زجر روی پوستش میشینه، وزن هری خیلی وقته که سنگینی میکنه. هری به یه چیزی پی برد و اون این بود که دیگ نمیتونست هیچ چیز و هیچ کس و تحمل کنه،  مخصوصا  قیافه این جوون های خوشحال و خوشبخت رو، حالش از همه ویز بهم میخورد.مطمئن بود همه اون و به چشم یه دیلاق تمام عیار که هیچ چیز برایش اهمیت نداره وفقط برای لذت بردن به سینما اومده، نگاه میکنند .
آهسته به تاریک ترین گوشه سینما خزید.به پرده سینما خیره شد،چیزی اون جا نبود که به شوق بیارتش، نه اون جوون موفق خوشحال بود و نه فیلم، فیلمی بود که حرف های دل هری توش باشه.
آروم و بی صدا به سمت در خروجی سالن رفت و چن دقیقه بعد توی خیابون روی سنگفرش های خیس در حال قدم زدن بود.
هری با هر قدمی که برمیداشت یاد صحنه های چند دقیقه پیش می افتاد و با هر قدم دیگه ای که برمیداشت از خودش متنفر میشد ،نفس عمیقی کشید رو به اسمون نفسشو پس داد و بخاری کمرنگ تو هوا به رقص دراومد و درحالی که دستاش تو جیبش بودن، وسط خیابون، تنهایی، به اسمون تیره و ستاره های روشنش خیره شده بود.آره این صحنه بی شک یکی از زیباترین صحنه های دنیاس و میتونست هری تو این حالت باشه و یه نقاش حرفه ای در حال نقاشی کشیدن ازش باشه... البته اگ هری یه فرد موفق و پولدار و خوشبخت بود نه این موجود بیچاره:)
افکار:«من لایق زنده موندن نیستم. من یه موجود بدبخت بیچاره حقیرم، من حتی نباید نفس بکشم...کسی که نتونه از پس یه امتحان برنیاد برا چی باید زنده بمونه...بی مصرف ها لایق زنده موندن نیستن....»دو گوی سبز رنگ درخشیدن و راه حل و پیدا کردن:«بمیر و راحت شو... به دنیایی برو که توش مردان جوان فارغ از هر چیزی توی استخرهای نیلوفر آبی بهشت خوش میگذرونن ... دیگ نه از دردسری خبر هست و نه از انسان های مزخرف و نه از دیوار نفرت انگیز دبیرخانه دانشگاه که هر سال بهش زل بزنی و از درد مچاله بشی.»
این راه حل خیلی ناگهانی آرامش عجیبی رو وارد قلب هری کرد و احساس سبک شدن بهش دست داد.
از خیابون خلوت و خیس گذشت و دوباره به دکه غذا خوری برگشت. صاحب دکه داشت اون جارو می بست تا بره و بخوابه، اخره شب بود.
هری گفت:« ساموئل، ببخش که بی موقع مزاحمت شدم... میشه یه تیکه کاغذ و یه مداد بهم بدی؟ باید یه چیز ضروری رو یادداشت کنم»
ساموئل گفت:«این وقت شب؟» هری سری تکون داد و لبش را بین دندانهایش گرفت. و مداد و تکه کاغذ را گرفت و شرو به نوشتن کرد...بعد از چند دقیقه کاغذ را تا کرد و با دقت توی جیب کت قهوه ای رنگش گذاشت. مداد رو به ساموئل برگردوند و از دکه بیرون اومد .مسیرش مشخص بود... باید از جاده مک ویچ میگذشت و به رود خانه ویولت می رسید
رودخانه ای که قرار است او را به اغوش بکشد و ذهن او را ارام کند...

ساعت 3:25دقیقه نیمه شب...

مردی بلند قامت از جاده مک ویچ رد شد...

______________________________________شبای گرم تابستون هم داره جاشو به شب  های خنک پاییز میده... تابستونم ک رو به اتمامه 😿

BrokenWhere stories live. Discover now