chapter3:)

322 65 22
                                    

سینما
هری اروم تر از اونی که خودشم تصور کنه بوت های قهوه ای رنگ رو رفتشو رو  کاشی های  کدر و گلی سینما کشید و به اطرافش نگاهی انداخت.صندلی های کهنه قرمز با یه پرده سفید ، تو کل سالن حتی یه شاگرد هم به چشم نمیخورد.تمام شاگردایه شهرک، کنار ساختمان دانشگاه اصلی منتظر اعلام نتایج بودند.هری لبخند غمگینی رو لب هاش نمایان شد،تنها دانش آموز تو کل سالن سینما. اروم به انتها و گوشه سالن دور از بقیه خزید و روی صندلی سرخ رنگ کهنه نشست و زیر یقه کتش پنهان شد،شاید تقدیر وجود داشت و تقدیر اون ، این بود که  هری رو به یه شیوه ای از بقیه جدا کنه، بیشتر آدما از اینکه از خودشون متنفرن خودشونو از دید بقیه پنهان میکنن و هری هر لحظه بیشتر پنهان میشد و بیشتر بیزار:)
با خاموش شدن چراغ های سالن، نمایش فیلم، هیاهوی مردم نشست و همه غرق در فیلم شدند.
برای چند دقیقه هم که شده هری روحش از مشکلات اطرافش پرواز کرد و غرق در دنیای بهشتی ای شد که کارگردان فیلم  آفریده بود.اما لذت فراموشی با همون چند دقیقه تموم شد.چون در بخش بعدی فیلم  قهرمان زن داستان اشک می ریخت و آواز می خوند و زمزمه برگشت معشوقه اش رو میکرد، هری آهی عمیق کشید و دوباره  یاد درد و رنج هاش افتاد و بی صدا ناله کرد:«دردهایه خودم به حد کافی برام بسه» و‌قهرمان زن داستان انگار که اه و ناله هری را شنیده باشه از صحنه محو شد، قسمت جذاب فیلم شروع شد... طوفان غرش می کرد ... اقیانوس  می رقصید ... باران شبنم از اسمان می امد و چیز های نظیر این ها. روی پرده ی سفید نمایش ، دود کمرنگ سیاه به وضوح دیده می شد، گفت و گوهای هنر پیشه ها، پچ پچ مردم ، خش خش پلاستیک ها، فریاد فروشندگان دوره گردی که بیرون از سالن نمایش نوشابه و ساندویچ می فروختند و اظهار نظر های مداوم تماشاچی ها...، همه و همه به هری کمک کردن برای چند ساعت هم که شده تا دانشگاه و خونه و درد و زجر و درس رو فراموش کنه.
فیلم ساعت ده شب تموم شد، جمعیت بیرون از در داخلی منتظر سئانس شبانه بودند.هری از خیابون گذشت و به دکه روبه روی سینما رفت.صاحب دکه مردی خوش رو و دوست هری بود که با دیدن هری فریاد خوشی زد:« هی!پسر!امروز نتایج اعلام می کردن فکر کنم، درسته؟ نتیجه تو چی شد؟»
هری گفت:« امسال اصلا تو امتحان شرکت نکردم.»
_اِ....چطور؟ من فکر‌کردم تو امتحان شرکت کرده بودی.
هری خندید و تار مویی رو که رو یقش افتاد بود رو پرت کرد تو هوا:« آره حق با توئه. همین الان از امتحان برگشتم.!»
_آآ ... چه خوب. پسر این عالیه، خیلی زرنگی! اگ مسیح و خداش رو دعا کنی حتما موفق میشی.خب... بعدش می خوای چیکار کنی؟
هری به ادمایه دور‌و ور سینما خیره شد و شونه هاشو بالا انداخت:« ادامه تحصیل میدم. همین» بعد یه غذای لذیذ با یه لیوان کاغذی پر از قهوه داغ  سفارش داد و کنار دکه رو سنگ  های پرچین کنار خیابون نشست و مشغول خوردن شد.بعد اینک شامش تموم شد چند ورق پول صاف که قبلا مچاله بودن و الان کهنه به نظر میرسیدن رو میز دکه گذاشت و به سمت اون طرف خیابون رفت. صاحب دکه با سر خوشی فریاد زد:« راستی هری! ... اگ برا موفقیتت جشن گرفتی و شام دادی... مارو هم فراموش نکن» هری سری تکون داد و بلیط سئانس شب رو گرفت و دوباره سر جای قبلیش نشست.فیلم تکراری بود. هری چند جوان سر به فلک کشیده و شاداب رو روی پرده سینما دید ک موج سواری می کردنند و آواز میخوندند و می خندیدند. هری توی دلش گفت:« بله! معلومه که کیف می کنید و با اسکناس هاتون سیگار می کشید... اصن مگ شما چیزی به نام درس و درد و رنج میدونید چیه!» و بشدت آرزو کرد  به دنیای اون ها تعلق داشت.
آرزو... از چهار حرف ساخته شده
چهار حرفی که برای کسی  پر از  معنی و طعم دنیا...
و برای کسی که  دنیا را داشت پر از بی معنا

*** من باید از یه کسی به نام نگین شدیدا تشکر کنم، که واقعا یه نگین بین‌ شن زاری از خاک ریزه هاس
مرسی:)
مرسی که می خونید و وقت عزیزتون صرف این نوشته ها می کنید

BrokenWhere stories live. Discover now