با آهنگ آروم و غمگین لطفا:)
...
هری به دفاع از خودش گفت:«پارسال فقط از درس منطق کم آوردم اون هم فقط یه ذره» با حرفش تمام اعضایه خونواده شروع به خندیدن کردند.
مامانش ازش پرسید:«چرا نمیری و با بقیه پسرا منتظر اعلام نتایج نمیشی؟» هری با اخم جواب داد:«که چی بشه؟فکر میکنی پارسال نتیجه ام رو خودم دیدم؟نه! رفتم تو کوچه پس کوچه ها قدم زدم آخر شب هم رفتم سینما و یه فیلم رو دو بار پشت سر هم نگاه کردم!»
هری زمزمه کنان رفت حموم تا حداقل بتونه با آب سرد برا چن دیقه تاریکی هارو از مغزش بشوره بعدش یه پیرهن مردونه خاکستری پوشید و یقشو باز گذاشت،شاید بقیه فکر کنن هری یه لاته یا هر چی .نه!هری فقط همیشه یقشو باز میذاشت تا قفسه سینه ای که به اندازه تاریکی شب درد تحمل میکرد هوا بخوره،با خودش زمزمه کرد:«چه مسخره!»
خیلیوقت میشد براش دیگ مهم نبود مردم چی میگن چون میدونست همه اون رو بخاطر شکست های پی در پیش به چشم یه احمق نگاه میکنند.حتی میدونست تمام افراد خانواده و مردم شهرک،پشت سرش میخندیدند و احمق خطابش میکردند هری به تلخی خندید:«بزار بخندن ،مردم هم به خنده نیاز دارن» اونا با خودشون میگفتن که آراستگی و شونه زدن مو و پوشیدن لباس اطو شده هیچ مناسبتی با وضع حقیرش نداره.راست میگفتن هری شکست خورده بود؛ اون رو چه به این جملات! فقط یه فرد موفق میتونه همچین اراستگی داشته باشه،اون یه موجود بیچاره بیشتر نبود.همه باهاش به عنوان کودنی پوست کلفت رفتار میکردند.اما هری به هیچکدومشون اهمیتی نمیداد،سر بالا ، سر پایین می ،رفت، لاف می زد، سر و صدا میکرد و احمقانه میخندید و به سینما میرفت.ولی ... تمام اینها فقط یه نقاب بود.زیر نقاب ،موجودی بیچاره و سوخته از داغ شکست بود که عجوزانه آرزو و دعا میکرد که موفق بشه ولی کدوم دعاییه که قبول شه؟!:)
روز اعلام نتایج وجودش پر از ترس و بی حسی بود و چهرش رنگ پریده تر از ماه هم میشد گفت شده بود.دنبال راه فراری میگشت تا دور شه از تمام ترس هایی که واقعیت بودن و در آخر شکست...
وقتی که داشت از خونه بیرون میرفت یرگشت و گفت:«مامان!برا شام منتظرم نباشین ،تو دکه های کنار خیابون چیزی میخورم و یکم قدم میزنم و فیلم نگا میکنم» همین که وارد خیابون شد گروهی از پسرارو میدید که تو دستشون اب جو و کولا بود و از مارکت رِد به طرف دبیر خانه دانشگاه میرفتند. یکی از پسرا چشمش به هری افتاد و گفت:« هری!نمیای نتایج و ببینی؟»
_چرا میام!ولی فعلا باید تا جایی برم، کار ضروری دارم.
_کجا؟
_سینما پالاس مووی
پسر ها زدند زیر خنده.یکی با تمسخر گفت:«مثل این که از الان نتیجه ات رو میدونی نه؟!» و همه خندیدند
_هری با اعتماد به نفس مصنوعی گفت_«معلومه که میدونم.فکر میکنید اگر نمیدونستم میرفتم سینما تا جشن بگیرم؟!»
_رتبت چند میشه به نظرت؟»
پسرا دستش انداخته بودند نه؟بزار بخندن
هری اولین شماره هایی که به ذهنش میرسید و به زبون اورد« هفت_هشت_پنج» پسرا ها به شوخی گفتند«پس ایندفعه حتما اسمت تو فهرست شاگرد هایه ممتاز هست!» و خندیدند و راهشونو گرفتند و رفتند.هری به دم سینما رسید و دوباره و دوباره به پالاس مووی خیره شد...
______________________________________چی میشد اگ چن تا روح نبودید؟:)
تقصیر کسینیست من فقط یه آدم توهمیم که فکر میکنم کسی این طرف ها میاد:)
YOU ARE READING
Broken
Fanfiction_ماها فقط از قوی موندن ضعیف شدیم. +شکسته ها ترمیم نمیشن:} شب لذت بخشه ولی هری غروب کرد.