Part 1

310 23 9
                                    

قبیله خون آشام ها و  گرگینه ها سال هاست که باهم مشکل دارن، این جالبه که اگر ازشون بپرسی که چرا؟ خودشون هم دلیل این دشمنی رو درست نمیدونن بین این دو قبیله مرزی وجود داره و درخت خشک کاج مرز بین این قلمرو ها رو مشخص میکنه....
لویی گستر پسر پادشاه قلمرو خون آشام هاست، اون وحشی نیست ینی تقریبا 87  درصد قبیله blood  وحشی نیستن... برعکس خیلی ها اون از دشمنی با گرگینه ها متنفره و دوست داره وقتی خودش به سلطنت رسید این دشمنی رو تموم کنه. هر جور که شده!!!

هری استایلینسون در قبیله High زندگی میکنه... برعکس لویی اون اصلا پولدار نیست و یک گرگینس  و در کنار مادر بزرگش در منطقه عادی خونه داره. اون خانواده نداره چون پدر و مادر اون مردن و به هری گفتن که خون آشام ها اونا رو کشتن بخاطر همین هری  از خون آشام ها  متنفره! اوضاع قبیلشون اصلا خوب نیست چون پادشاه اونا به تازگی مرده و هنوز جانشینش معلوم نشده.

د.ا.ن.لویی

اوه خدای من! تمرینات رزمی واقعا مزخرفه... تمام این آمادگی ها فقط بخاطر گرگینه هاس.... آخه من متوجه نمیشم، هیچ وقت اونا به ما حمله نکردن.پس این همه مسخره بازی و دشمنی چرا وجود داره؟ سرگرم حرف زدن با خودم بودم که در اتاقم رو زدن....من سریع تاجم رو رو سرم گذاشتم و صدام رو صاف کردم و با لحن پر غروری گفتم: بیا تو...
- شاهزاده لویی، پدرتون برای ناهار منتظرتونه...
- فهمیدم...
اون یواش از اتاق خارج شد...  من اصلا آدم مغرور و با جزبه ای نیستم و اتفاقا خیلی مسخره و خوشحالم! اما یکی از شرط های یک پادشاه  داشتن قیافه و حالت با نفوذه... من به طبقه پایین رفتم و سر میز ناهار نشستم: سلام پدر...
_ سلام لویی، امروز تمرینات چطور بود؟
_ خب.... بدک نبود،  میدونی پدر من بیشتر حس میکنم که دارم کار بی فایده ای انجام میدم. این تمرین ها بدرد نخور و حوصله سر برن...😒
_ اوووه لویی...  تو یک شاهزاده ای و یک شاهزاده هیچ وقت این حرف رو نمیزنه...  ما باید همیشه آماده باشیم.
من یکم جوش اوردم : آماده برای چی؟😠
_ گرگینه ها....
_ اووووه پدر خواهش میکنم ما قرن هاست که با قلمرو اونا دشمنی داریم و هیچ وقت اونا به  ما حمله نکردن...چرا این دشمنی رو تموم نمیکنید؟
پدرم عصبانی شد: چند بار بهت گفتم درمورد این موضوع حرف نزن؟  ما با گرگینه ها دشمنیم و هیچ وقت هم این موضوع عوض نمیشه تو هم وقتی دوران سلطنتت رسید باید همین راه رو ادامه بدی همونطور که من و آدمای قبل من حکومت کردیم...
من صندلی رو با شدت از پشت میز کشیدم کنار و پاشدم. اگه قراره این عدالت باشه من نمیخوام هیچ وقت پادشاه بشم...و با عصبانیت به سمت اتاقم رفتم...
حق با منه ما میتونیم مشکلاتمون رو حل کنیم اما هیچوقت حرف نمیزنیم و هیچ تلاشی واسه پایان دادن به این دشمنی نمیکنیم... اصن  نزدیکای طلوع خورشید که همه میخوابن میرم کنار مرز  شاید از دور بتونم اونارو ببینم....

د.ا.ن.هری

من هیچ کاری برای انجام دادن ندارم.... انقد تنهام که مجبور میشم از شب تا طلوع خورشید بشینم و به عکس پدر و  مادرم  که به دست اون وحشی ها کشته شدن نگاه کنم و وقتی مادر بزرگم خوابید برم لب مرز و کنار درخت کاج بشینم... چون از مامان بزرگم شنیدم پدر و مادرم همیشه زیر اون درخت با هم قرار میزاشتن...  حالا چرا اونجا؟   به هر حال شاید تو نور خورشید سخت باشه اما تنها جایی که آرومم میکنه کنار اون درخته....
نزدیک طلوع خورشید مامان بزرگم خوابید و من مثل همیشه یواشکی از توی منطقه شهری رد شدم و با دفتر و مدادم نشستم زیر درخت و برای پدر و مادرم نوشتم و با هاشون حرف زدم...

د.ا.ن.لویی

من کم کم دارم به مرز نزدیک میشم... نمیتونم خوب ببینم اما  مشکلی نداره😶
همینطور به مرز نزدیک و نزدیک تر شدم که یکدفه چشمم به یک پسر گرگینه افتاد که زیر درخت نشسته بود... یکم ترسیدم و هول شدم اما شاید بهتر باشه که باهاش حرف بزنم ممکنه بتونه تو روابط ما یا حداقل من و گرگینه ها تاثیر بزاره...واسه همین آروم زدم رو شونش...
اون تقریبا از ترس سکته کرد و از جاش پرید و به من نگاه کرد...چشماش قرمز شد و برق زد. من سریع گفتم: وای ببخشید من نمیخواستم بترسونمت... لطفا آروم باش من با شما مشکلی ندارم و ازت میخوام که باهام حرف بزنی خب؟
اون با همون قیافه بهم زل زد: اما من با تو مشکل دارم... با قبیلتون. شما وحشی این و غیر قابل اعتماد.
من سعی کردم آرومش کنم: قبول دارم!  درکت میکنم اما تو که هنوز منو نشناختی!  نمیخوام اذیتت کنم فقط میخوام با هم حرف بزنیم و خندیدم و دندونای نیش بلندم معلوم شد...
اون چشماش به حالت عادی برگشت و گفت: باشه،  حرف میزنیم...
اون نشست و منم روبروش اون طرف مرز نشستم.
هری بهم نگاه کرد، هنوز یکم اضطراب و ترس داشت اما سعی کرد پنهانش کنه واسه همین آروم پرسید: اسمت چیه؟
_ لویی، لویی گستر
-هری استایلینسون
من دوباره لبخند زدم : چه اسم قشنگی😊
چند ثانیه سکوت بینمون پر شد و من اون رو شکوندم: هری تو چرا میترسی ازم؟ چرا گفتی که باهام مشکل داری؟
اون یکم پاهاش رو تو بغلش جمع کرد و ناراحت به نظر میومد...
- چون شما پدر و مادر من رو کشتین، شما باعث شدین من این همه سال بدون پدر و مادر بزرگ بشم. من فقط 117 سالمه اما به اندازه یک آدم بزرگ سختی کشیدم...
من واقعا ناراحت شدم ،اون خیلی مظلوم و غمگین بود
- اووه هری من واقعا متاسفم اما من هم با این دشمنی موافق نیستم...  اما یک چیز جالب منم 117 سالمه😅
اما اینو بهت قول میدم هر وقت به حکومت رسیدم سعی کنم این قانون رو عوض کنم...
- به حکومت رسیدی؟ 😳
_ اوه ببخشید هری من یادم رفت بگم، من شاهزاده ام.
- این یکم عجیبه تو شاهزاده ای اما با دشمنی موافق نیستی و از گرگینه ها بدت نمياد؟
_ نه تو اشتباه فهمیدی من از گرگینه ها نه فقط بدم نمیاد بلکه واقعا دوسشون دارم و این نظرم رو بیشتر تایید میکنم چون با تو آشنا شدم...
اون لپ هاش قرمز شد و ناخونای بلندش رو تو هم فرو کرد و خندید....
ما تا شب کلی حرف زدیم من خیلی جذب اون پسر شده بودم اون واقعا خوشگله و اون چشمای گرگیش آدم رو دیوونه میکنه... هری قشنگ حرف میزنه و خجالتیه
من وقتی متوجه رفتن خورشید شدم به هری گفتم: هری رفتن از پیشت خیلی سخته اما الان نزدیک شبه و این یعنی بیدار شدن ما و شما...  اما نمیخوام این پایان رابطمون باشه ، میتونی صبح دوباره بیای؟
- اوه آره لویی معلومه... من همیشه میام اینجا و الان بیشتر برای اومدنم به اینجا هدف دارم...
- حالا دیدی من باهات کاری نداشتم؟
- تو از چیزی که فکر میکردم خیلی بهتری 😃
- توهم همینطور....
ما از هم خداحافظی کردیم و من قبل از بیدار شدن بقیه به اتاقم رفتم و تا بیداری قبیله یکم خوابیدم.....

توضیحاتWhere stories live. Discover now