از تختم بلند شدم و رفتم بیرون از اتاق تا صورتمو بشورم
وقتی کارم تموم شد با بی حوصلگی رفتم توی آشپزخونه تا صبحونه بخورم
من تنها کسیم که بیداره، چقدر سحرخیز
بعد صبحونه _که فقط یک لقمه کره بادوم زمینی بود_ به اتاقم رفتم تا آماده بشم
لباس کارمو پوشیدم و موهامو از پشت معمولی بستم
آرایش؟ من هیچی ندارم
خیلی مهم نیست
کفشایی رو که لیلی داده بود رو گرفتم دستم و یک نگاه *اگر منو بندازی زمین میکشمت* تحویلش دادم
این اولین باره که کفش پاشنه بلند میپوشم البته خیلی پاشنش بلند نیست و مشکیه
بالاخره آماده شدنم تموم شد و رفتم بیرون
خب امروز اشکال نداره تاکسی بگیرم
روی یکی از برگه هایی که توی جیبم گذاشته بودم آدرسه شرکتو نوشتم
تاکسی جلوم نگه داشت و وقتی سوار شدم برگه رو بهش دادم _این کاریه که وقتی سوار تاکسی میشم انجام میدم_ بعد یک ربع رسیدیم
دودلار لعنتیو دادم و رفتم به سمت شرکت
خیلی با احتیاط اصلا دلم نمیخواد بیوفتم
نمیتونم بگم استرس ندارم چون واقعا دارم میمیرم از استرس!
وقتی وارد شدم کفشم روی سنگ های زمین میخورد و صداش پخش میشد
رفتم سمت لیلی
_سلام! واو چه خوشگل شدی!!
فقط لبخند زدم
_ببینم چرا آرایش نکردی؟
ابروهامو دادم بالا و سرمو تکون دادم
_یعنی چی؟
خندید
یک برگه از توی جیبم برداشتم و نوشتم *من هیچ لوازم آرایش لعنتی ندارم* و دادم بهش
چشماش گرد شد
_واقعا؟ تو دیوونه ای؟ مگه میشه ..خب من لوازم آرایش با خودم آوردم! یم ربع مونده بیا بریم من آرایشت کنم با این وجود حتما آرایش کردنم بلد نیستی
لبخند زدم و اون خندید
لیلی دختر خوشگلیه پوستش سفیده و چشماش شکلاتی
موهاش هم صاف نیست ولی فرم نیست میشه گفت*حالتداره* رنگشم قهوای تیره ولی خب میشه تشخیص داد که قهوه ایه
فکر کنم رژ قرمز یکی از همیشگی هاشه چون دیروزم رژ قرمز زده بود
حقم داره!خیلی بهش میاد
یک کیف کوچیک برداشت و منو برد توی یک اتاق که کسی توش نبود
بعد ده دقیقه کارش تموم شد
_خدای من! تو زیباترین دختر موجود توی این شرکتی!
چشماش به طرز عجیبی خیلی برق زد
اون داره فقط تعریف میکنه وگرنه من خوشگل نیستم
فکرکنم از حالت صورتم خوند احساساتمو
_باور کن راست میگم! تو واقعا خوشگلی قیافتم اون شکلی نکن چون هیچ بهونه ای وارد نیست! الآنم پاشو برو توی اتاقت
یک لبخند بزرگ زدم
انگار این دخترو چند ساله میشناسم درحالی که امروز دومین روز از آشناییتو
نه
از اتاق رفتیم بیرون و من رفتم توی
اتاقم
اون سه تا دختری که باهاشون هم اتاقم قبل از من اومده بودن
سه تاییشون به من سلام کردن و منم سرمو تکون دادم و نشستم جام
یکیشون که میزش نزدیک من بود گفت
_اسمت چیه؟
پوستش سفید بود و کلی کک مک داشت
چشماش آبی بود و موهاش صاف و قهوه ای تیره
چتری هاش بانمکش کرده بود
روی یک برگه ای که از جیبم درآوردم نوشتم
*ابیگل اسم تو چیه؟*
وقتی برگرو دید بدون هیچ سوالی گفت
_اسمم ساراست خوشبختم!
لبخند زدم
در باز شد و توجه چهارتامون رو جلب کرد
منتظر بودم آقای استیونز بیاد تو
ولی بجاش یک مرد قد بلند اومد تو
_______________________________________
خب! نظرتون چی بود گوگولیا*-*
YOU ARE READING
Unexpected (Harry Styles)
Fanfictionاسم این فن فیک *غیر منتظره* ست و من اینو نوشتم تا بدونید که هیچوقت چیزی برای همیشه توی تاریکی نمیمونه شما باید اعتماد به نفس داشته باشید چون خیلی با ارزشید✨ قرار نیست بدون اشکال باشید تا بتونید نظر یکیو جلب کنید لطفا داستانو به بقیه هم معرفی کنید❤