یک تاکسی گرفتم و راه افتادم به سمت خونه
وقتی رسیدم پولش شد ۳دلار
خب چه زیبا پولم داره میره
هر روز اگر انقدر بخواد بشه..امم..یک ماه سی روزه! و هر روز پول رفت و آمدم میشه ۶دلار پس میشه کلا.۱۸۰ دلار؟ شوخی میکنی
اگر ۲۰ دلاری که باید برای خونه فردا بدم رو حساب نکنم در حال حاضر حتی نصفه ۱۸۰ دلارم ندارم
خب..نفس عمیق..فاک
از بی پولی متنفرم
شاید مجبور بشم این راهه طولانی لعنتیو پیاده برم یا حتی چند روز غذا نخورم..لعنتی لعنتی لعنتی
ابیگل این فقط ۳۰ روزه فقط ۳۰
ولی اگر اولین حقوقمو بگیرم نصفشه یعنی ۵۰ دلار چون نصفه دیگش الآن دستمه-_-
من قراره روزای سختی داشته باشم ولی الآن نباید دیگه فکر کنم بهش
خب من الآن خونم
یعنی دم درش
فقط باید زنگو بزنم تا یکی از دخترا درو برام باز کنه
وایسا ببینم من چرا دارم به این چیز لعنتی فکر کنم؟
زنگ رو زدم و چند لحظه بعد رزی درو باز کرد
_هی اَبی! کار پیدا کردی؟ دیر اومدی
سرمو تکون دادم به معنی آره
_مثل اینکه من تنها دختریم که کار پیدا نکرده!! خب..فقط ده دلار داشتم و با خودم فکر کردم هی! من که همین الآنشم بی پولم پس بزار اینم خرج کنم ..این شد که یک بطری ویسکی خریدم
خب رزی همیشه دیوونه بوده
رزی خندید(خب اون یه سیاه پوسته و دندوناش زیادی سفید نشون میدن وقتی میخنده) و گفت
_من الآن هیچی ندارم باورت میشه؟
ابروهامو دادم بالا
_هی چرا نمیای تو
فکر خوبی بود رزی-_-
رفتم تو و با اولین چیزی که رو به رو شدم ریتا بود
ریتا
اون الآن یک استریپره
اولین نفر از ما یازده تا دختر بود که کار پیدا کرد و هر شب مقدار زیادی پول در میاره
اصلا ازش خوشم نمیاد
بعضی از دخترا خودشونو بهش میچسبونن تا یکم از پولشو بهشون بده و(من اصلا کاری باهاش ندارم) اونم از این موقعیت استفاده میکنه و تقریبا اونارو سگ خودش میدونه
من اینارو توی این یک هفته دیدم
نمیدونم توی این یکسال چطور میخوام انقدر نزدیک باهاشون زندگی کنم
راستش وقتی توی پرورشگاه بودیم هرکسی کار خودشو میکرد و کاری بهم نداشتیم ولی الآن جنگ و زندگیه
ما داریم برای زندگی میجنگیم و مجبوریم مستقل باشیم
هرکسی نقشه ای داره که ممکنه به دیگران هم ربط پیدا کنه چون بهش نیاز داره
بگذریم
کلا ۵تا از دخترا توی آشپزخونه و پذیرایی بودن و بقیه توی اتاقاشون
منم میرم توی اتاقم تنها جایی که الآن میخوام توش باشم
وسایلمو پرت کردم توی اتاق و ساعتمو کوک کردم برای هفت
خیلی خستم
_دختراا بیاید توی پذیرایی ما باید حرف بزنیم
صدای دنی از بیرون اتاق اومد
با بی حوصلگی رفتم بیرون و روی یک مبل نشستم بعدش رزی اومد و روی دسته ی مبلی که من روش بودم نشست و همینطور یکی یکی دخترا اومدن وقتی ۱۱تامون جمع شدیم
دنی گفت
_خب میدونیم هممون تقریبا کار پیدا کردیم ولی فعلا حقوقی تا ماه بعد در کار نیست و ما در حال حاضر پولی نداریم یعنی کمه، من داشتم فکر میکردم اگر بشه دوباره مثل اول هر کی سهم داشته باشه فقط تا ماه بعدی برای خرید خونه
مثل مواد غذایی تا بتونیم پولمونو بهتر خرج کنیم..کیا موافقن؟
من که موافقم فکر خوبیه!! خیلی به دردم میخوره
همه بجز ریتا موافقت کردن
تعجبی هم نداشت!!
دنی گفت
_دخترا من حساب کردم و به نظرم هفته ای دودلار مناسبه
باز هم همه موافقت کردن
خب مشکل من برای گرسنگی کشیدن حل شد
الآن فقط خواب میخوام
رفتم توی اتاقم و تا روی تخت دراز کشیدم خوابم برد
***
چشمامو آروم باز کردم و به سقف خیره شدم همونطور که به صدای زنگ ساعت گوش میدادم
امروز اولین روز کاریمه
_________________________________
چطور بود؟😍
به نظرتون اولین روز کاریش چطور میگذره؟
VOUS LISEZ
Unexpected (Harry Styles)
Fanfictionاسم این فن فیک *غیر منتظره* ست و من اینو نوشتم تا بدونید که هیچوقت چیزی برای همیشه توی تاریکی نمیمونه شما باید اعتماد به نفس داشته باشید چون خیلی با ارزشید✨ قرار نیست بدون اشکال باشید تا بتونید نظر یکیو جلب کنید لطفا داستانو به بقیه هم معرفی کنید❤