رفتم خونه
گشنم بود ولی اصلا حال غذا خوردن نداشتم پس رفتم توی اتاقم و تا ساعت یازده خودمو با ژست گرفتن جلوی آینه و دیوونه بازی و نقاشی مشغول کردم
بعدش یکم از آشپزخونه کالباس خالی خوردمو رفتم اتاقم و خودم رو انداختم روی تخت و سریع خوابم برد
صبح که از خواب پاشدم
توی آشپرخونه دنبال چیزی واسه خوردن گشتم
دَنی عزیز! ازت ممنونم که خرید کردی البته با پول همه نه فقط خودت ولی به هر حال زحمت کشیدی!
نوتلا رو برداشتم و بعد خوردن چند لقمه به اتاقم برای آماده شدن رفتم
لباس کار به خوبی روی تنم نمایان شد
وقتی از خونه بیرون رفتم ماشین سارا جلوی چشمم سبز شد
هی!اون جدی بود!
سرشو از ماشین آورد بیرون
_سلااام!
با خندهگفت
منم لبخند زدم و سمت ماشین رفتم
سوار شدم
_راستش نمیدونستم خونتون دقیقا کدومه! همش فکر میکردم از اون خونه سبزه بیای بیرون یا حتی یکی دیگه..صادقانه بگم اصلا از ذهنم رد نشد که خونتون اون باشه! آخه اون زیادی بزرگه..خیلی!
اینارو خیلی تند گفت
اوه خب بایدم بزرگ باشه..یازده نفریم!
توی راه سارا راجع به خونه های محل و همسایه ها حرف زد چون بهش گفته بودم(نوشتم)تازه اومدم
ولی خب هیچ چیز خاصی نفهمیدم از حرفاش-__-
_امیدوارم امروز خیلی خسته کننده نباشه
سارا درحالی که ماشینو پارک میکرد گفت
_راستی ما تقریبا بیست دقیقه زود رسیدیم..میخوای بریم یه گوشه من موهاتو گوجه کنم؟ فکر کنم خیلی بهت بیاد! راستش واقعا به کار با مو علاقه دارم!! لطفااا
خب خب..اون داره اصرار میکنه..منم بدم نمیاد راستش! تاحالا موهامو گوجه نکردم..شاید عجیب باشه ولی واقعیته!! همیشه موهام یا بسته بوده یا باز..فقط همین دوتا
سرمو به معنی آره تکون دادم
اون با ذوق سریع به سمت شرکت رفت
_سلام لیلی!
_سلام دخترا
_اتاق خالی الآن هست؟ میخوام موهای ابیگل رو گوجه کنم !
_وع! مگه بلدی؟
_معلومه که بلدم!! تازه یکی از هنر های کوچیکمه
_*خنده* خب منم میخوام یک دستی به صورت ابیگل بزنم پس بزن بریم!!
کیفشو برداشت بعد دوتاشون یک لبخند شیطانی زدن و دسته منو گرفتن به سمت یک اتاق کشوندن
حالا چرا من؟:|
بعد تقریبا یک ربع سر و کله زدن با همدیگه کارشون تموم شد
لیلی یک آینه داد تا خودمو ببینم
هی..من خوشگل شدم؟! تاحالا خودمو اینطور ندیده بودم..من خوب به نظر میام!!
_تو واقعا خوشگل شدی!
سارا با ذوق گفت
_راستش هیچوقت فکر نمیکردم اینجا همچین کاری کنم شبیه آرایشگاه شده!! البته فقط وسایل من ریخته چون تو فقط دو تا کش لازم داشتی..
_چه حس خوبیه که حس خوبی داشته باشی!
سارا گفت
من با یک نیشخند و نگاه *واقعا؟خیلی خنگی!* تحویلش دادم
لیلی زد زیر خنده
_چیه خب..بابا منم دل دارم.....
نزاشتم خرفشو کامل کنه هولش دادم به سمت بیرون و دستمو نشونه خدافظ برای لیلی تکون دادم
صدایخندش اومد
رفتیم توی اتاق خودمون و از برگه هایی که از دیروز بهمون تحویل داده شده برداشتیم و شروع به کار کردیم
بعد یک ساعت _ساعت نه!_ آقای استایلز اومد اتاقمون
اوه لعنتی..ممگه نگفت دیگه نمیاد..
خیلی بد استرس گرفتم (تکرار میکنم خجالتین ایشون و دستپاچه میشن:|)
_سلام فقط اومدم که اگر سوالی داشتید پاسخگو باشم
ابروهاشو داد بالا و بهمون نگاه کرد
کسی سوالی نداشت..
_پس..امم..من دیگه نمیام..روز خوش!
سریع رفت بیرون
دوباره هممون شروع بهکار کردیم
وقت ناهار منو سارا باهم بیرون رفتیم
دوباره مک دونالد!!
این دفعه نزاشتم اون حساب کنه
و برای هردومونو حساب کردم
در هر صورت باید پولو یجا خرج کرد دیگه!!
وقتی توی ماشین بودیم نگاه به ساعن مچیم کردم
وای!! ساعت یک و ربعه!!
زدم به شونه سارا و به ساعتم اشاره کردم
_اوه خداا..وای باید سریع باشیم
و با تمام سرعتش شروع به رانندگی کرد
لعنتی من میترسم انقدر تند نرو-_-
خیلی زود رسیدیم به شرکت و شروع به دویدن کردیم
با اینکه اصلا دلم نمیخواست بدوم چون ممکن بود بیوفتم با این کفشای لعنتی ولی مجبورم
بوم!
وای! این دیگه چی بود؟
فاک..
_______________________________________
به نظرتون چی شد؟:)))
عرر:|
ESTÁS LEYENDO
Unexpected (Harry Styles)
Fanficاسم این فن فیک *غیر منتظره* ست و من اینو نوشتم تا بدونید که هیچوقت چیزی برای همیشه توی تاریکی نمیمونه شما باید اعتماد به نفس داشته باشید چون خیلی با ارزشید✨ قرار نیست بدون اشکال باشید تا بتونید نظر یکیو جلب کنید لطفا داستانو به بقیه هم معرفی کنید❤