قسمت دهم

106 13 1
                                    

این چند روز کارآموزی به سرعت گذشت و من نه اون پسری که بهم خورد دیدم و نه آقای استایلزو حتی آقای استیونز رو هم ندیدم!
خب..امروز اولین روز کاریمه!!
نمیدونم قراره چی بشه و من استرس دارم
از ساعت چهار بیدارم یعنی راستش از خواب پریدم و دیگه خوابم نبرد..
همش دور خودم‌ میچرخیدم تا الآن
از استرس اشتهام کور شده ولی میدونم اگه چیزی نخورم میمیرم تا وقت ناهار
یک نیمرو درست کردم و وقتب داشتم میخوردم تقریبا حالم داشت بهم میخورد
واقعا دلم‌چیزی نمیخواد..لعنتی
به اتاقم رفتم تا آماده بشم
موهامو مثل همیشه بستم
بعد یک نگاه توی آینه انداختم
باید یکم تغییرش بدم..چیکار کنم؟
یادم اومد اسکارلت یک‌مدل بافت مو بلد بود..تیغ ماهی؟ یک همچین چیزایی بود
اون الآم خوابه..اشکال نداره بیدارش میکنم!
رفتم سمت یکی ار اتاقا که حدس میزدم اتاق خودش باشه
درو آروم باز کردم و وقتی روی تخت دیدمش یک لبخند اومد روی لبم
جلو حرکت کردم و نشستم پیشش رو تخت
اول دلم نیومد بیدارش کنم ولی خودم مهم ترم:|
آروم شونشو تکون دادم اول یکم تکون خورد بعد چشماشو نیمه باز کرد و به من نگاه کرد
_ابیگل؟
با صدای گرفته و خواب آلودش پرسید
_چی میخواااای
(اینجا وسطش خمیازه میکشه:|)
به موهام دست کشیدم
_مو؟
موهامو سه قسمت کردم و ادای بافتم دراوردم
_ببافم؟
سرمو تکون دادم
_فاک یو..واسه این منو بیدار کردی
با خنده گفت
پشتمو بهش کردم تا موهامو ببافه و اون شروع به کار کرد
وقتی کارش تموم شد گفت
_خب دیگه گمشو بزار بخوابم
منم خودمو توی آینه دیدم
خوب شده!
شصتمو (لایک!) نشون دادم و لبخند زدم
اونم انگشت وسطشو نشون داد
منم با پا زدم بهش
و بعد رفتم بیرون به اتاقم
صدای خندش اومد و دوباره همه جا سکوت شد
لباسامو پوشیدم و از خونه خارج شدم
همون موقع ماشین سارا رو دیدم
سرشو از ماشین آورد بیرون و با جیغ گفت
_برای اولین روز کار کردن رسمی چطوری؟؟
روانی!! با انگشتم علامت ساکت باش رو نشون دادم و سوار ماشین شدم
اون خندید و گفت
_نمیدونی چقدر خوشحالم! از لیلی شنیدم که میگفت طبقمون عوض میشه شاید بریم چهارم یا سوم خودشم درست نمیدونست..هی! تو موهاتو بافتی؟ واو تیغ ماهی! مگه بلدی؟
سرمو به معنی نه تکون دادم
_خب بعدا بهم بگو..اگه بیشتر از این نگات کنم مطمئنا تصادف میکنیم
توی راه خیلی دیگه حرف نزدیم
رسیدیم
خب..من باید آروم باشم..این اصلا چیز خاصی نیست
وارد شرکت شدیم و به سمت لیلی رفتیم
_سلام لیلی!
_وای شما بالاخره اومدید! سلام!
_مگه دیر کردیم؟
_اوه نه اصلا، فقط من زود اومدم! راستش همش دلشوره داشتم نیاید یعنی میدونم مسخرس ولی اگر نمیومدید آقای استیونز عصبانی میشد و..
_بسه دیگه! واسمون توضیح بده
_چیو؟ آها خب چیز خاصی نیست شما دوتا با من میاید طبقه چهارم قسمتی که اقلام خرید و فروش میشه و کارهای مختلفی دارید که توی دوره کارآموزی آشنا شدید
_شارلوت و امیلی هم هستن؟
_نه اونا طبقه سوم یک قسمت دیگن..حالا هم با من بیاید تا میزاتون و کاراتونو نشونتون بدم
دنبالش رفتیم و سوار آسانسور شدیم
وقتی به طبقه خودمون رسیدیم اومدیم بیرون
واو..اینا خیلی بزرگه..و چقدر کارمند!
اونا یا اینور اونور میرفتن،کار میکردن،حرف میزدن،قهوه میخوردن یا کار های دیگه از این قبیل انجام میدادن
_خیلی بزرگه نه؟ تازه این فقط یک طبقشه.. اینجا ده طبقست و بجز طبقه شما که خیلی نسبت به جاهای دیگه ساده و کوچیکه شاهکاره! بعضی طبقه ها که برای رئیس ها هست هم واقعا خوبه!
همونطور که راه میرفتیم لیلی حرف میزد..
بعضی ها وقتی منو میدیدن لبخند میزدن به معنی خوش اومدید و بعضی ها هم بی تفاوت بودن
امیدوارم امروز، روز خوبی باشه...
_______________________________________
خب..الآن اومدن توی یک طبقه‌ای که آدم های زیادی هستن و ..هاهاهاها:|
دیگه داستان کم کم داره شروع میشه-__-
ووت و‌نظر یادتون نره❤

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 02, 2016 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Unexpected (Harry Styles)Where stories live. Discover now