Every thing is NOT okay!

5.1K 308 90
                                    


از پنجره هواپيما به بيرون نگاه ميكنم.
تا دو ساعت ديگه من به نيويورك ميرسم و زندگى جديدى رو شروع ميكنم. و اصلا هيجان زده نيستم.

اصلا،اصلا،اصلا،اصلا و اصلا خوشحال نيستم.

اخه كى دوست داره يه زندگيه خوب و راحت رو ول كنه؟ يه خونه ى بزرگ و راحت با كلى خدمتكاراى جذاب كه حتى دندون هات رو هم مسواك ميزنن رو ول كنم برم جايى كه خودم بايد غذام رو درست كنم يا لباسم رو بپوشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

همش تقصير بابامه.....
اون پيرمرد حتى بلد نيست چطورى هزاران قراردادى رو كه براش ميفرستن امضا كنه اونوقت منو ميفرسته امريكا تا مثلا رو پاهاى خودم وايسم!!!!
واى خدايا حالا مثل اينكه يه مشكلى هم تو كنترل هواپيما به وجود اومده چون هواپيما بيست دقيقه س كه داره مثل قطار تكون ميخوره!؟؟؟؟؟؟

"اقاى تاملينسون ببخشيد ميشه صندليتون رو بديد جلو؟؟"
سرم رو برگردوندم و ديدم يكى از مهماندار ها كه قيافش مثل ميمون بود داره زر زر ميكنه.
ولى خب چاره ايى ندارم جز اينكه بهش گوش بدم.
دكمه ى كنار صندليم رو زدم و صندليم اومد جلو.

تا خواستم يه تيكه به دختره بندازم هواپيما تكون خيلى شديدى خورد طورى كه مهمان دار پرت شد رو زمين.صداى جيغ بود كه از همه ى زنا و از بعضى مردا بلند شد.

"اروم باشيد هيچى نشده احتمالا فقط يه نقص فنى بوده خواهش ميكنم اروم باشيد"
همون دختره سريع پاشد و سعى كرد همه رو اروم كنه اما تا اينو گفت دوباره هواپيما يه تكون خورد كه خيلى بدتر از قبلى بود مطمئنا اگه كمربندم رو نبسته بودم تا الان همه جام شكسته بود.
صداى گريه خليا ميومد و بعضى از زنا هنوز داشتن جيغ ميكشيدن.
يهو يه صداى ترك خوردن اومد و بعدش صداى شكسته شدن پنجره هواپيما و يكى از پنجره هاى هواپيما كه دو رديف اون ور تر از صندلى من بود شكست و هواى بيرون هواپيما همه چيز رو با خودش كشيد بيرون.

من دسته صندليم رو محكم چسبيدم چون همين الان هم نصف تنم رو هوا بود و داشتم سعى ميكردم خودمو به سمته صندليم ببرم كه يهو ديدم اون نوزادى كه رديف جلو من نشسته بود و همش گريه ميكرد از دست مامانش ول شد و داشت از هواپيما ميافتاد بيرون.

با اينكه ميدونستم كه كارم احمقانس و من دارم هم خودمو به كشتن ميدم و هم نميتونم اون بچه رو نجات بدم بازم اونكارو كردم.

دستم رو ول كردم و سريع اون بچه رو گرفتم تو بغلم و سعى كردم از دستم نيوفته در حاليكه از هواپيما پرت ميشديم بيرون........

مثل اينكه هواپيما نزديك آب بوده چون دو ثانيه بعد تو آب بوديم. من تمام تلاشم رو كردم تا خودم رو به تيكه هاى بدنه ى هواپيما كه روى آب شناور بودن برسونم و اون بچه رو بزارم روش تا آسيب نبينه.

با تمام توانم شنا كردم و تا ميتونستم خودم و اون بچه رو از اون هواپيما كه در حال افتادن توى آب بود دور كردم. اما تا هواپيما افتاد تو آب بزرگترين موجى رو كه بتونيد تصور كنيد به وجود اومد و من و اون بچه رو توى آب به طرز وحشتناكى به جلو پرت كرد و اون بچه هنوز گريه ميكرد البته منم دلم ميخواد گريه كنم ولى اينقدر ترسيدم كه فكر كنم تا الان حتى پلك هم نزدم!!!!

اون موج واقعا بد بود.تمام بدنم درد ميكرد و من هنوز هم دارم شنا ميكنم و اونقدر خستم كه ميتونم همين حالا روى آب بخوابم!!!

اين بچه هنوزم گريه ميكنه و داره حالم رو بد ميكنه.....

چشمام داشتن كم كم بسته ميشدن كه يهو از گوشه ى چشمم يه چيزى ديدم.

يه جزيره....!!!!!!!!

باورم نميشد.انگار تمام انرژيم دوباره برگشته بود.
پاهام رو با تمام سرعت تكون ميدادم تا به ساحله اون جزيره رسيدم.

اول اون بچه رو برداشتم و گرفتمش تو بغلم.
تا گرفتمش تو بغلم ساكت شد و خوابش برد.
چشماى من هم داشت سياهى ميرفت و خستگى تموم وجودم رو گرفته بود.

دستم رو گرفتم جلو چشمام تا از آفتابى كه ميزد توى چشمام جلو گيرى كنم.

"باورم نميشه......."

"ناخونام شكستن......تازه مانيكور كرده بودم"

و با اين حرف چشمام رو بستم و تو تاريكى فرو رفتم.

_____________________

من هيچى نميگم،فقط بخونيد 😐✋

لاو يو عال سو ماچ😐✋❤️
بوس بوس❤️❤️
مرسى اه😐✋

CHANGE ME! L.SWhere stories live. Discover now