(عاقا اين پارت رو سه بار نوشتم هر سه بارش هم پاك شد پس لطفا اگه ميخونديد حتما ووت بديد -_____-)خب همونطور كه انتظارش رو داشتم،اونجا يه دهكده بود،با كلبه هاى چوبى و كوچولو كه فكر كنم ده تا بيشتر نبودن...
اون پسر رفت توى دهكده و به سمته يه كلبه كه نسبتا از بقيه بزرگتر بود رفت.
چيزى كه نظرمو جلب كرد اين بود كه اون كلبه در داشت ولى بقيه شون در نداشتن...
و در كمال تعجب پسره مو قهوه اى قبل از اينكه وارده كلبه بشه با زانوهاش چند بار زد به در.
خب با دستاش من و بچه رو گرفته بود براى همين مجبور بود با زانوش در بزنه.
بعد از چند ثانيه در باز شد و.....
صبر كن ببينم!
نكنه اسمه اين دهكده،دهكده ى خوشگلا يا يه همچين چيزيه؟؟؟؟چون اين پسره كه در رو باز كرده مثله خداى ژذابيت ميمونه!
دقت كنيد ژذابيت،نه جذابيت!
موهاى مشكى،چشم هاى عسلى...
اوووووووووف مژه هاشو نيگاه!!پسره مو مشكى چند دقيقه با تعجب به من و بچه اى كه توى دستم بود نگاه كرد تا اينكه بالاخره از جلوى در رفت كنار و گذاشت كه اون پسره منو بياره تو..
داخله كلبه همونطور كه انتظار داشتم،هيچ اثرى از زندگيه مدرن نبود.
همه چيز چوبى بود و هيچ پنجره اى وجود نداشت ولى نور از لا به لاى سقف،كه با برگ هاى خيلى بزرگ پوشونده شده بود،داخل ميومد و كلبه رو تا حدى روشن ميكرد.
پسره مو قهوه اى منو گذاشت روى يه تخته چوب كه فكر كنم حكمه تخت رو داشت...
اييييييش چه سفت هم هست،باسن خوشگلم درد ميگيره.... :|
اون يكى پسر خوشگله كه اندازه ى موهاى من مژه داشت،اومد نشست كنارم و با لبخند بهم نگاه كرد...
"خب ببينم،شما چه جورى از اينجا سر در آوردين؟"
چيييييييييييييي؟؟؟؟؟
نه
نه
نه
يه دقيقه صبر كن ببينم،
اين الان اينگليسى حرف زد؟؟؟؟؟؟"تو ميتونى اينگليسى حرف بزنى؟؟؟؟"
من با چشمام كه از تعجب داشت از حدقه ميزد بيرون گفتم.
"اره خب به هر حال من تو اينگليس به دنيا اومدم،اوه راستى اسمم زينه."
زين با يه لبخنده مليح گفت.

YOU ARE READING
CHANGE ME! L.S
Hayran Kurguداستانى كه لويى توش پسره رييس جمهوره انگليسه... ولى چه اتفاقى ميوفته بعد از اينكه هواپيماهى كه لويى توش بوده سقوط ميكنه و لويى خودش رو توى يه جزيره پيدا ميكنه؟؟ داستانه خودمه گايز