HBD LIOM :|

2.2K 303 81
                                        




لويى با صداى گريه ى بچه چشماش رو باز كرد...

خب،مثله اينكه خوابش برده بود و حالا هم شب شده،از اونجايى كه كلبه كاملا تاريكه و لويى نميتونه هيچ چيزى رو ببينه....

اوه،تازه بچه هم داشت گريه ميكرد....

لويى از جاش بلند شد و از كلبه آروم اومد بيرون و سعى كرد زين يا هرى رو پيدا كنه....

همه جا تاريك بود و تنها چيزى كه اونجا رو روشن ميكرد،مشعل هايى بود كه به ديواره بعضى از كلبه ها چسبيده بود.

خب،هيچكس اون بيرون نبود،دقيقا مثله همون موقعى كه صبح وارده دهكده شده بود....

بياين صادق باشيم،لويى خيلى ترسيده بود و اگه به خاطره غرورش و اين بچه نبود الان وسطه كلبه نشسته بود و داشت جيغ ميكشيد....

ولى اون لويى تاملينسون بود،پس رفت اون بيرون و خيلى آروم قدم زد.

"زين؟هرى؟"

لويى خيلى آروم اونا رو صدا زد.
نميخواست توجه يكى از اون 'هم دهكده اى هاى' هرى رو به خودش جلب كنه...

ولى مطمئن بود كه گريه هاى بچه اونقدر بلند بوده كه اگه يكيشون اون دور و اطراف بود حتما متوجه ى اونا ميشد...

انگار هيچكسى اونجا نبود و اين لويى رو بيشتر ميترسوند....

بعد از چند ثانيه كه همونطورى وسطه اون كلبه ها وايساده بود و به اطرافش نگاه ميكرد گريه ى بچه قطع شد....

لويى يه نگاه به بچه كرد و ديد كه داره خيلى شيك به لويى لبخند ميزد.....

دقيقا همون موقع يه بوى گند توى هوا پيچيد!

لويى يه پوكر فيس به بچه،كه هنوز داشت با لبخند به لويى نگاه ميكرد،تحويل داد.

خب،مثل اينكه از اين بدتر نميتونست بشه،اين بچه همين الان تو خودش دسشويى كرد :|||

لويى تا ميتونست بچه رو از خودش دور نگه داشت و سعى كرد يه جايى رو پيدا كنه تا بچه رو اونجا بشوره....

چون مطمئن بود اگه دو دقيقه ديگه اين بو رو استشمام كنه بالا مياره!

لويى چند دقيقه توى دهكده قدم زد و سعى كرد تا جايى كه ميتونه نفسش رو نگه داره كه مجبور نباشه اون بوى گند رو تنفس كنه.

وقتى صداى آب رو از دور شنيد وايساد و آروم گوش داد،بعد با تمام سرعت به سمته اون صدا رفت..

وقتى به اون صدا نزديك شد يه محوطه رو ديد كه درخت هاى كمترى داشت و يه آبشار كوچيك اونجا بود كه توى رود ميريخت...

CHANGE ME! L.SWhere stories live. Discover now