لويى با چشماى ورقلمبيده به زين زل زده بود.."ده فاكككككككك؟؟؟؟؟؟؟؟"
لويى تقريبا داد زد،نميخواست كه بچه رو كه حالا خوابش برده بود بيدار كنه...
"دارم بهت ميگم لويى،تو الان جفته هرى هستى و تا يه هفته ى ديگه هم مراسمه ازدواج رو براتون برگزار ميكنن......"
زين خيلى جدى به لويى نگاه كرد...
"هه باشه،حتما.من با يه پسره جنگلى كه حتى نميتونه انگليسى حرف بزنه تا يه هفته ى ديگه ازدواج ميكنم و ما هم به خوبى و خوشى تا اخره عمرمون با هم زندگى ميكنيم،حتما زين،حتما..."
لويى با يه اخم غليظ به زين زل زد...
"دارم به نفع خودت ميگم لويى،تو نميتونى از اين جزيره برى بيرون،تو مردم و
رسم و رسوم هاى اين دهكده رو نميشناسى....""ببين زين،من نميخوام با هرى ازدواج كنم.نه اينكه ازش بدم بياد،دقيقا برعكسش،ولى خانواده م منو پيدا ميكنن و من قبل از اينكه فكرش رو بكنى توى خونه م هستم و همينطور تو....."
زين سرش رو انداخت پايين...
"خونه ى من اينجاست لويى،من اينجا رو دوست دارم و توش احساسه امنيت ميكنم،خانواده ى من اينجاست......."
"ولى زين تو خودت بهم گفتى كه توى انگليس به دنيا اومدى....."
لويى گيج شده بود و زين رو درك نميكرد..
زين يه آه از روى ناراحتى كشيد،"من و پدر و مادرم وقتى كه شيش سالم بود با يه قايق تفريحى رفتيم قايق سوارى.ولى همون روز يه طوفانه وحشتناك اومد و همه به غير از من غرق شدن،من خودم رو توى اين جزيره پيدا كردم و وقتى اومدم به اين دهكده اونا من رو قبول كردن و از اون موقع تا حالا من با خانواده ى هرى زندگى ميكردم و يه جورايى برادرش به حساب ميام....."
اوه،خب لويى توقع يه همچين چيزى رو نداشت....
لويى آروم شد و دستش رو روى شونه ى زين گذاشت و كمى فشارش داد تا همدرديش رو بهش نشون بده....
"من واقعا متاسفم زين،ولى من ميخوام برگردم به خونه م،پس فكر نكنم مشكلى پيش بياد اگه هرى يه جفته ديگه پيدا كنه؟"
زين يه لبخنده تلخ زد....
"خب ميدونى مشكل دقيقا اينجاست لويى،وقتى كسى يه جفت انتخاب
ميكنه،نميتونه با كس ديگه اى جفت كنه،تا آخره عمرش.."

YOU ARE READING
CHANGE ME! L.S
Hayran Kurguداستانى كه لويى توش پسره رييس جمهوره انگليسه... ولى چه اتفاقى ميوفته بعد از اينكه هواپيماهى كه لويى توش بوده سقوط ميكنه و لويى خودش رو توى يه جزيره پيدا ميكنه؟؟ داستانه خودمه گايز