Rose:
شب شده بود.الان چند دقیقه ای میشه که از قسمت فرشته ها خارج شده بودم و به نزدیک مرز رسیده بودم.به مرز رسیدم.به پشت سرم نگاه کردم.آیا کار درستیه؟ مامانم همیشه بهم می گفت در بدترین شرایط هم وارد قسمت شیاطین نشو هر فرشته ای که رفت یا برده اونا بود یا غذا. حتی دوستام توی کلاس در مورد کارای بعضی از شیاطین حرف می زدن، مثلا اینکه زین و هری بدترینشون بودن زین شبا دخترا رو تعقیب می کرد و برای هری می آورد تا از خونشون بخوره.خودش چی کار می کرد؟ خوب،خودش میگن باهاشون می خوابید. هری و زین دوستای صمیمی بودن در واقع مثل برادر.همه کاراشونو با هم انجام می دن. لویی هم معروفه به چشم قشنگه کلا آدم بامزه اییه .رفتارش به دل میشینه.اون دختره هم که همیشه باهاش بود فکر کنم دوست دخترشه.اما چیز زیادی ازش نشنیدم.
حالا با وجود این وضعیت کار درستو دارم انجام می دم؟
امیدوارم
نوک انگشت پامو اون طرف مرز گذاشتم.تا حالا که درد نداشت.یالا رز تو می تونی.به خاطر خونواده به خاطر دوستات.
بالاخره به اون طرف رفتم.نمی دونستم کجا برم.تصمیم گرفتم که مستقیم برم.الان یه مدتی میشه که داشتم راه می رفتم.هیچکس بیرون نبود.پاهام دیگه قدرت ایستادن ندارن.روی زمین نشستم.
ناگهان صدای شلیک شنیدم.به طرف اون صدا رفتم.از اون قصر می اومد.پس همگی اونجا بودن حتما یه جشنیه.
به حیاط قصر رسیدم.همه شیاطین یا داشتن می رقصیدن یا آبمیوه می نوشیدن.البته با توجه به رنگ و مصرف کنندگانشون فکر کنم خون بود.وارد حیاط که شدم تصمیم گرفتم از یکی بپرسم که هری کجاست؟ حالا اون یه نفرو از کجا پیدا کنم؟یه دستیرو دور کمرم احساس کردم بعد منو بر گردوند و من تونستم صورت اون آدمو ببینم.یه آدم چاق، عرق کرده تازه بو هم میده. وای رز اون یه شیطانه از دستش فرار کن.سعی کردم خودمو ازش جدا کنم ولی اون منو نزدیک تر آورد و بعد نزدیک صورتم گفت:خوب خانم خوشگله امشب با من می خوابی؟
---اوه مرسی خیلی لطف دارین ولی من الان باید برم دنبال یکی بگردم.خوب پس اگه اجازه بدین من دیگه باید برم.
---یعنی اون کارت از من مهم تره؟
---خوب،یه جورایی.
صورتش تغییر کرد. از جوابم بدش اومد. خوب من همیشه می دونستم که آدم بامزه ای نیستم اما نه تا این حد که یکی رو عصبی کنم.انگار داشت فکر می کرد که چه بلایی سرم بیاره.
---جیمز ولش کن اون با منه.
هردو مون به صاحب اون صدا نگاه کردیم. همون دوست دختر لویی بود.---اوه هالزی، امشب چه سکسی شدی.با لویی برنامه ای داری؟
---اوه تو رو خدا بس کن.
---جون من؟
---نه
---پس همجنسباز شدی فکر نکنم لویی خوشش بیاد که با یک همجنسباز شبا می خوابیده.
YOU ARE READING
The Unexpected Love (Harry.Styles)
Fanfictionاین داستان در مورد یک دختر به اسم رز هستش که یه فرشته اس.دختری که مهربونه،زیباست،معصومه،ولی از درون خیلی قویه.با همه خوبه و همه چی رو دوست داره اما یه چیزی رو نمی تونه تحمل کنه اون هم شیاطین هستش. از طرف مقابل پسری هستش که هیچی رو بیش...