یهو یکی بهش خورد و افتاد زمین یعنی دقیقا روی اون طوری که صورتاشون یکم با هم فاصله داشت ، اون سریع بلند شد و پیرنشو مرتب کرد.
" اممم من متاسفم " اون پسر اینو با استرس گفت
خیلی عصبی شده بود سرشو اورد بالا که به اون یه چیزی بگه ولی تنها چیزی که تونست بگه یه اشکال نداره ساده بود .
از رو عادت همیشگیش موهاش رو زد پشت گوشش و با استرس به اون پسر مو بلوند نگاه کرد . پسر هم دستشو کشید پشت گردنش و داشت به اون دختر چشم قهوه ای که یه لبخند محو پرستیدنی رو صورتش بود نگاه میکرد.
" اممم در کل متاسفم " با خجالت گفت.
دختر سرشو به نشونه اینکه مشکلی نیست تکون داد و بعد سریع از اونجا رفت و سوار آسانسور شد و داشت به چشای قهوه ای عجیب و دستای پر از تتوی اون پسر فکر میکرد و ناخودآگاه یه لبخند زد .
" واوووووووووو......چی شده تو داری میخندی ؟؟؟ " در آسانسور وا شده بود و اون اصلا حواسش نبود .
" همم هیچی " چشاشو چرخوند .
" باشه باشه ...... همه منتظرتن " با نگرانی گفت . اون واقعا دوست نداشت الان اون دختر چشم قهوه ای رو عصبی کنه . چون میدونست وقتی اون عصبی میشه اتفاق های خوبی نمیوفته.
" باشه " با بی حوصلگی اینو گفت و رفت به سمت میکاپ روم .
" سلام" یکم بلند گفت که همه کسایی که تو اتاق بودن بشنون .
" سلام " همه با لبخند جوابشو دادن .
روی صندلی نشست و آرایشگر همیشگیش اومد که موهاش و صورتش رو درست کنه . گوشیش رو درآورد و از روی عادت همیشگی رفت تو گالری و به عکسای قدیمی نگاه کرد ، عکس تولد خودش ، عکس های خواهرش و برادرش ، عکس هایی که با عمو هاش داشت .. دیدن این عکس ها باعث شد یه لبخند گنده رو صورتش ظاهر شه ولی یهو چشش و خورد به آلبومی که لبخند رو صورتش رو محو کرد سریع از گالری اومد بیرون و گوشی رو پرت کرد رو میز جلوش و با عصبانیت بلند شد و به حرفای ارایشگرش توجه نکرد و رفت تو بالکن و یه سیگار از تو جیبش دراورد و روشنش کرد و یه پک عمیق از سیگارش زد .
بعد از اینکه یکم اروم شد رفت تو و بدون اینکه چیزی بگه دوباره رو صندلی نشست تا ارایشگرش کارشو تموم کنه. بعد ۲ ساعت که کار مو و آرایشش تموم شد یه لباس پوشید و رفت که شات هاشو بگیره . با چند تا ژست و لبخند الکی اون شات ها تموم شد و اون بالاخره تونست برگرده خونه .
وقتی رسید خونه با خستگی خودش رو روی کاناپه سبز و راحتش که روش پر کوسن با خال خالی بود انداخت و چشاشو و بست که یهو حس کرد دستش خیس شد . چشاشو وا کرد و سگش رو دید که داشت دستش رو لیس میزد .
" همم سلام بیلور " سگ رو بغل کرد و سرشو ناز کرد .
اون معمولا عادت داشت تو حرف زدنش از کلمه "همم" استفاده کنه و این تیکه کلامش رو عصاب همه مخصوصا داییش بود.
بعد نیم ساعت از رو کاناپه بلند شد و یه دوش سریع گرفت. اون معمولا حموم کردن رو خیلی طول میده و اینم به خاطر اینه که میره تو فکر و یادش میره تو حمومه .
از حموم اومد بیرون و یه لباس راحتی گشاد پوشید و رفت تو اشپزخونه و یه غذا آماده رو از تو کابینت ورداشت و گذاشت تو مایکروویو تا حاضر شه . حواسش به نقاشی نیمه کاره رو میز پرت شد و داشت به اون نگاه میکرد که صدای بیب مایکروویو اونو از تو افکارش اورد بیرون .
یکم از غذا خورد ، غذا مثل همیشه بی مزه و به قول خودش مزخرف بود ولی خب این بهترین گزینه برای کسی که آشپزی بلد نیست بود.
به ساعت نگاه کرد 00:00 .... اون خیلی موقع ها تو روز ساعت رو اینجوری میدید و به این فکر میکرد که کی داره بهش فکر میکنه... یعنی ممکن بود اون باشه؟!!؟
بعد از اینکه غذاشو خورد و بعد بلند شد و رفت تو اتاقش و مثل همیشه ساعت کوکی که درست مثل اتاقش سبز بود رو از رو میز بغل تخت ورداشت و اون رو برا ساعت ۴ صبح کوک کرد و بعد لباسش رو درآورد فقط با یه لباس زیر مشکی رو تخت دراز کشید و بیلور رو بغل کرد و چشاش رو بست و سعی کرد که بخوابه و یهو یاد این افتاد که اون چقدر این ساعت کوک کردناش رو مسخره میکرد و با خودش خندید .
بعد ۱ ساعت سعی کردن برا خوابیدن و کلی فکرای بی مصرف کردن یعنی در واقع فکر کردن درباره اون خاطرات، خسته شد و از تو کشو بغل تخت یه جعبه قرص ، که توش پر قرصای آبی رو دراورد و یکی از اونا رو خوردش و بالاخره ۱۰ دقیقه بعد خوابش برد و تونست ذهنش رو خاموش کنه .
و یه روز تکراری دیگه زندگی اون بدون هیچ تغییری به اخرش رسید.
لباس خوابش 😂😂😂😐💙
.............................................
Hmm.....khob vote va cm yadetoon nare ^-^
Merc*-*
Aya in dastan arzesh edame ddn dre ? :"/
BINABASA MO ANG
EVERYTHING IS BLUE
RomanceYou were red....... and you liked me because I was blue...... But you touched me........ and suddenly I was a lilac sky........ Then you decided purple just wasn't for you!!! اون قرمز بود و من آبی...... و وقتی فهمید بنفش دوست نداره احسا...