دنگ ....دنگ....
صدای ساعت اونو از خواب بلند کرد، رو تخت نشست و چشاشو مالوند و یه خمیازه کشید . به بیلور نگاه کرد هنوز تو همون جایی که دیشب خوابیده بود خواب بود و چون برعکس خوابیده بود خیلی بانمک شده بود و به خاطر همین اروم با خودش خندید. از رو تخت بلند شد و یه روبدوشامر رو لباس خوابش پوشید و به ساعت نگاه کرد ، 04:04 .
"فاکککککککک" اینو گفت و بعد یه نفس عمیق کشید و یه نخ سیگار بنفش از تو جعبه سیگاری که رو میز آرایشش بود با یه فندک سیاه که اسم خودش با رنگ طلایی روش حک شده بود رو ورداشت و رفت تو بالکن و رو یکی از صندلی ها نشست و سیگار رو گذاشت گوشه لبش و روشنش کرد و به خورشید نگاه کرد که داشت طلوع میکرد .
طلوع خورشید تنها دلیلی بود که اون هر روز این ساعت از خواب بلند میشد و اگه یه روز این کار رو نمی کرد حالش خیلی بد و عصبی بود . البته اون قبلا این کار رو با اون انجام میداد ولی الان دیگه تو زندگیش هیچ اونی نیست . پس مجبوره این کار رو تنها انجام بده.
زانوهاشو بغل کرد و یه پک دیگه از سیگارش زد و به خورشید که اروم اروم میومد بالا نگاه میکرد ولی حواسش جای دیگه بود . طبق معمول رفته بود تو دنیای خیالی خودش .
ته سیگارش رو تو جا سیگاری فلزی که رو میز بغلش بود خاموش کرد رفت تو و فندکش رو انداخت رو میز و روبدوشامرش رو درآورد و دوباره رو تخت دراز کشید ولی این بار زود خوابش برد.
نور افتاب از لایه پرده ها رد میشد و افتاده بود رو صورتش . از خواب بلند شد و دستاشو گذاشت رو چشاش چون نور آفتاب چشم هاشو اذیت میکرد . رو لبه تخت نشست و دید که بیلور دیگه سرجاش نیست به ساعت نگاه کرد. عقربه های نقره ای ساعت رو 10 نشون میدادند . از رو تخت بلند شد و رفت تو دستشویی و به صورتش آب زد . حس حموم کردن نداشت . مسواک رو ورداشت و یکم از خمیردندون سبز رنگ که با طعم سیب سبز بود و همیشه یکم ازش رو هم میخورد مالید روش و دندوناشو مسواک کرد بعد یهو نگاش به قیافه تو آینه افتاد ، زیر چشاش یه گودی عمیق سیاه دیده می شد و صورتش رنگ پریده بود این ادم تو اینه اون نبود . اون قطعا سل نبود ، اون یه دختر تنها و افسرده بود که اصلا با سلنا شباهتی نداشت، یهو عصبی شد و خمیر دندون رو ریخت رو دستش و مالید رو آینه تا دیگه نتونه اون دختر تو آینه رو ببینه بعد بغضش ترکید و سرشو گرفت پایین و اشک ریخت تا بارون بتونه اتیش درونش رو خاموش کنه.
بعد چند دقیقه از دستشویی اومد بیرون و رفت پایین تو اشپزخونه قهوه ساز رو روشن کرد و بعد یکم غذا تو ظرف غذای سبزی که گوشه اشپزخونه بود و روش اسم بیلور نوشته شده بود ریخت و سگش رو صدا کرد و رفت در رو باز کرد و روزنامه و یه شیشه، شیری که پشت در بود رو ورداشت و در شیشه شیر رو باز کرد و یکم ازش خورد و به روزنامه نگاه کرد . قهوه آماده شد و اون رو تو یه لیوان که روش نوشته بود :) z ........smile ریخت و یکم از شیر رو ریخت تو لیوان قهوه و نشست رو صندلی آشپزخونه و به بقیه روزنامه نگاه کرد.
موبایلش زنگ خورد . رفت و برش داشت .
" الو؟"
" سلام سل " یه صدای گرم و دوست داشتنی اینو از پشت خط گفت .
" سلام شاون " لبخند زد .
" چطوری؟ خیلی وقت بود باهات حرف نزده بودم . دلم برات تنگ شده بود. "
" همم....خوبم " مثل همیشه دروغ گفت " تو خوبی؟ منم دلم برات خیلی تنگ شده بود "
" منم خوبم ....همم راستش زنگ زدم بپرسم میای امشب دیگه ؟ "
" امشب؟ امشب چه خبره ؟ "
" حدس میزدم یادت میره " خندید و اونم به زور% خندید . " پارتیییی" حرفشو کشید .
" فاک....راست میگی . باز روزا رو با هم قاطی کردم.....همم ، خب کاری ندارم پس میام . "
"خوبه .... میخوای بیام دنبالت ؟ "
" نه مرسی....کاری نداری ؟ "
"نه دیگه .....میبینمت ...بای "
"بای " تلفنو قطع کرد و انداختش رو مبل و یه نفس عمیق کشید. امروز پنج شنبه بود و اون دوباره روزا رو قاطی کرده بود . پس امروز کار خاصی نداشت و میتونست به کارای عقب افتادش برسه . بلند شد رفت از پله ها بالا و دمه در یه اتاق وایساد و دستشو گذاشت رو دستگیره در و خواست بازش کنه ولی پشیمون شد و زود از اون جا دور شد و رفت تو اتاقش و در کمدش رو باز کرد و به لباساش نگاه میکرد و داشت دنبال یه چیزی برا پارتی امشب میگشت .
Oh the rhythm take you over ...Take you to a different place a different space..
این آهنگو هم داشت با خودش زمزمه میکرد . بالاخره بعد چند دقیقه یه پیرهن مشکی ساتن رو انتخاب کرد و از تو کمد ورش داشت و انداختش رو تخت و رفت پایین .
پیشبند رنگی رنگیشو بست و بندش رو از پشتش سفت کرد و بعد پشت بوم نقاشی نیمه کارش نشست و مشغول کشیدن بقیش شد و میخواست که تو این چند ساعت حواسش رو پرت کنه و به چیزی فکر نکنه .
بعد چند ساعت نقاشی کامل شده بود . تمام دستاش و صورتش رنگی شده بود . بلند شد و خودش رو کشید و به ساعت نگاه کرد . ساعت 5 شده بود . سریع پیشبندشو باز کرد و رفت بالا تو حموم و یه دوش سریع گرفت چون داشت دیرش می شد . اومد بیرون و لباسش رو پوشید و موهاشو ریخت دروش و یه عالمه آرایش کرد که گودی زیر چشماشو بپوشونه بعد یه کیف دستی کوچیک رو از تو کمد بیرون اورد و فندک و جعبه سیگار و موبایلش رو انداخت توش و سویچ ماشینش رو ورداشت و از خونه اومد بیرون و رفت سوار ماشینش شد و به سمت جایی که مهمونی بود رانندگی کرد .
وقتی رسید اونجا سویچ ماشین رو داد به نگهبان دمه در که ماشینشو یه جا براش پارک کنه . بعد رفت تو یهو اون رو دید..... اون اینجا چی کار میکرد ؟
و این مهمونی آغاز همه این بازی ها شد .
............................................
Balakhare gozashtmmmmm*-*
Emtehanam tamoom shod *-----*
Shoma chetor dadin :|💔
be nazaretoon baqie dastan az negah sevom shakhs bashe ya yeki dg ?! ^-^
Vote va cm yadetoon nare 💙💙
All the love *-*🐣💙
KAMU SEDANG MEMBACA
EVERYTHING IS BLUE
RomansaYou were red....... and you liked me because I was blue...... But you touched me........ and suddenly I was a lilac sky........ Then you decided purple just wasn't for you!!! اون قرمز بود و من آبی...... و وقتی فهمید بنفش دوست نداره احسا...