چند روزی می گذشت و من هنوز گوشیموپیدانکرده بودم.
نمیتونه که پا دراورده باشه و فرارکرده باشه.خب پس کجاست؟اوف
خوشبختانه امروز جمعس.خداروشکر.و من خیلی خیلی خوشحالم که بعد این دبیرستان خسته کنندم اخر هفته رسید.واقعاخسته کنندس..
منظورم اینه به جز شیمی و دیفرانسیل که من به شدت عاشقشونم کسیو نمیشناسم که از مدرسه به عنوان یه جای جالب یاد بکنه.
همش باید امتحان بدی.کوییز،میان ترم،ترم باکلی پروژه،بایه خروار مشق تو طول هر هفته تازه همراه با کلی تست که باید براشون خودتو بکشی تابتونی نمره قابل قبولی بیاری.
از اون روز رستوران تاامروز اصلا بااون پسرا مواجه نشدم.
تنهاوقتی که مجبورم پیش هری باشم توکلاسه که اونم فقط۲۰دقیقه طول میکشه و قضیه ی خیلی ازاردهنده ای نیست.
فقط اینکه اون به من عجیب نگاه میکنه.
چجور بگم...یه جور که انگار اون یه چیز راجع به من میدونه و من خودم نمیدونم.
یه جور به من نگاه میکنه که انگار همه ی رازهای منومیدونه،هر دروغی که تاحالا گفتم،هر حقیقت پشت حالت چهرم.انگار که اون منو بهتر از خودم میشناسه.
چقدر عجیبه؟خب این خیلی غیرعادیه.نه؟به خاطرهمین سعی دارم ازش دوری کنم.
به نظرمیرسه که این کار واسش یه تفریحه.ولی خب اینا همه حدسن به هر حال من واقعیتیو نمیدونم..
"جید،زود باش قبل ازین که دوباره دیرت بشه"پدرم داد زد.
"دارم میام"بهش گفتم باصدای بلند.
برای سومین بار توصبح موهاموشونه زدم.وعطرصورتی شیفانمو به خودم زدم.من واقعاعاشق این بوام.امیدوارم اگه بهشت بوداره اونم این بوروبده.
بعدازین که وسایلمو گذاشتم توکیفم ازپله ها پایین اومدم.
باعجله یه بوس کوچیک رو گونه بابام گذاشتم وگفتم"صبح بخیر"قبل ازین که برم به سمت ماشینم که منتظرم بود.
به محض اینکه نشستم و سویچو گذاشتم و استارت زدم درو محکم بستم.دبیرستان ویلمسلو من دارم میام.
وقتی رسیدم کلی جای پارک پیدا کردم.و تواون بین یه جای پارک عالی پیداکردم که هیچوقت تااین وقت صبح خالی نمیموند.همیشه یه سری ماشینای صورتی اینجابودن.
زوم کردم به اونجا.به جلومیروندم بدون اینکه واسه کسی وایسم حتی برای دوستای تازم که به من اشاره کرده بود که بهشون ملحق شم.
امروز جمعس محض رضای خدا و من اصلا نمیدونم که کمد لعنتیم کجاس.
بعدازچندین گوشروگشتن و رفتن به اون سالن پرجمعیت.رفتم به قسمت کمدهای S .بالاخره بعد ازیه هفته حمل این همه کتاب یه جارو پیداکرده بودم که بذارمشون و بیخودی باخودم حملشون نکنم.