سرمو از شیشه ماشین اوردم بیرون و به ساختمون مدرسه خیره شدم...
ساختمون بزرگ و زرد رنگ مدرسه
"بلک لاگیون"
از ماشین پیاده شدم و کولمو برداشتم...
خب بهتره خودمو معرفی کنم
من نایل هورانم ام 18سالمه و امروز اولین روز ورد من به کلاس 12امه ..چهارمین سالی که توی دبیرستان میگذرونم.. و...
برادر بزرگ ترم گرگ تمام مدت کنار گوشم وز وز میکرد به نظر اون کلاس دوازدهمه مهم ترین دوره زندگی ی پسره.مدام دستشو توی موهای بلوندم میکرد و قصد داشت مرتبشون کنه..
:هعی بس کن!
این من بودم ک اعتراض کردم و باعث شدم اون عقب بره...
از خانوادم خداحافظی گرفتم و رفتم سمت ساختمان اصلی مدرسه..
بی توجه ب سر صدای بچه های ک سال اول وردشون ب دبیرستان و سر اینکه تو کلاس مختلف باهم باشن بحث میکردن..
راهمو کشیدم سمت برد...
و دنبال اسمم گشتم....
کلاس b/4 ...
راهمو کشیدم سمت کلاس ...
ک یه چهره اشنا دیدم...
بهترین دوستم..
"الکس"
محکم بغلش کردم و ابراز خوشحالی کردم ک باهم تو این کلاسیم...
و نشستیم روی صندلی و مشغول صحبت شدیم...
و این شروع خوبی بود..
ولی کاش خوب باقی میموند!
YOU ARE READING
daddy
Fanfictionتمام زندگیم تو سیاهی فرو رفته بود..پر خنده های ک بوی هرزگی میداد. یه نگاه به عقب کردم دلیل این چی میتونست باشه؟ وررد من به سال چهارم دبیرستان... اشنایم با اون.... روزی که تو انباری موزه زندانی شدم... شبی که با معلم تاریخم خوابیدم...... و یا شایدم ر...