*part2*

850 71 11
                                    


مشغول حرف زدن بودیم که دبیر از در کلاس اومد داخل....
همه بلند شدن...
:سلام بچه ها بشینید.
این کلمات از صدای خوش رسا و قوی اون خارج شد..
ی دبیر کاملا جدید بود....
روبه روی همه ما ایستاد
و صحبتای خسته کننده پایه همه معلمارو تکرار کرد...
*و شما دبیر چ درسی هستید
یکی از دخترای ردیف جلو پرسید ک نمیتونستم ببینمش
ماژیک رو برداشت و اسم درس رو نوشت
"تاریخ"!
خط خیلی قشنگی داشت و یه جایگشت خاصی بین کلمع hوiایجاد کرده بود!
چشمای  درشتی داشت...
و قد بلند....
یکم روی بحث درس تمرکز کرد....
صداش اوی گوش میپیچید..  حتی وقتی ک اسمشو تلفظ کرد ...
اسمی ک تا اخر عمرم توی ذهن خالیم سرازیر میشد و منو به عمق بی هویتی میکشوند...
:خب بچه ها بلند شید و خودتونو معرفی کنید...
بچه ها ب ترتیب خودشونو معرفی کردن..
نوبت ب من رسید و من بلند شدم
"نایل هوران "
اون حتی بهم نگاه ام نکرد ولی ی لبخند زد...
لبخند بی روح....
اون مثل یک تیکه یخ بود....
یعن یکی اونو ب یه گوله برف تبدیل کرده بود؟
سردی وجودش خون توی بدنم رو منجمد میکرد...
یعنی میشد, ک با بغل کشیدنم و لمس اغوش گرمش این سرما اب بشه؟
شاید جواب این سوال جوابی نبود ک بخوام به این زودی بفهممش و اونو توی لحظه هام حس کنم ...ولی دست سرنوشت یکم بی نظم و توی ترتیب بندی افکارا میکنه...
و پاسخ سوالمو قبل اینکه بتونم دوباره توی سرم تکرارش کنم داد...
سریع و تلخ...
ی تجربه و ی درس!
شاید ک باید گفت:
"مراقب باش چ سوالی از سرنوشت میکنی"
چون شاید جوری بهت جواب بده ک هیچ وقت حتی ثانیه ای ام فکرشو نمیکردی!

daddyWhere stories live. Discover now