مشغول حرف زدن بودیم که دبیر از در کلاس اومد داخل....
همه بلند شدن...
:سلام بچه ها بشینید.
این کلمات از صدای خوش رسا و قوی اون خارج شد..
ی دبیر کاملا جدید بود....
روبه روی همه ما ایستاد
و صحبتای خسته کننده پایه همه معلمارو تکرار کرد...
*و شما دبیر چ درسی هستید
یکی از دخترای ردیف جلو پرسید ک نمیتونستم ببینمش
ماژیک رو برداشت و اسم درس رو نوشت
"تاریخ"!
خط خیلی قشنگی داشت و یه جایگشت خاصی بین کلمع hوiایجاد کرده بود!
چشمای درشتی داشت...
و قد بلند....
یکم روی بحث درس تمرکز کرد....
صداش اوی گوش میپیچید.. حتی وقتی ک اسمشو تلفظ کرد ...
اسمی ک تا اخر عمرم توی ذهن خالیم سرازیر میشد و منو به عمق بی هویتی میکشوند...
:خب بچه ها بلند شید و خودتونو معرفی کنید...
بچه ها ب ترتیب خودشونو معرفی کردن..
نوبت ب من رسید و من بلند شدم
"نایل هوران "
اون حتی بهم نگاه ام نکرد ولی ی لبخند زد...
لبخند بی روح....
اون مثل یک تیکه یخ بود....
یعن یکی اونو ب یه گوله برف تبدیل کرده بود؟
سردی وجودش خون توی بدنم رو منجمد میکرد...
یعنی میشد, ک با بغل کشیدنم و لمس اغوش گرمش این سرما اب بشه؟
شاید جواب این سوال جوابی نبود ک بخوام به این زودی بفهممش و اونو توی لحظه هام حس کنم ...ولی دست سرنوشت یکم بی نظم و توی ترتیب بندی افکارا میکنه...
و پاسخ سوالمو قبل اینکه بتونم دوباره توی سرم تکرارش کنم داد...
سریع و تلخ...
ی تجربه و ی درس!
شاید ک باید گفت:
"مراقب باش چ سوالی از سرنوشت میکنی"
چون شاید جوری بهت جواب بده ک هیچ وقت حتی ثانیه ای ام فکرشو نمیکردی!
![](https://img.wattpad.com/cover/111751712-288-k708789.jpg)
YOU ARE READING
daddy
Fanfictionتمام زندگیم تو سیاهی فرو رفته بود..پر خنده های ک بوی هرزگی میداد. یه نگاه به عقب کردم دلیل این چی میتونست باشه؟ وررد من به سال چهارم دبیرستان... اشنایم با اون.... روزی که تو انباری موزه زندانی شدم... شبی که با معلم تاریخم خوابیدم...... و یا شایدم ر...