"به کی اینطوری خیره شدی؟" صدای اشلی (Ashley) را از پشت سرش شنید و وقتی برگشت، او را دید که در صندلی همیشگی اش، درست در پشت او نشسته و با صورتی خندان به او خیره شده است؛ درست مانند سایه ای مزاحم که قرار نبود از دستش خلاص شود.
اشلی که قیافه متعجب مگان (Megan) را می دید، توضیح داد: "من این نگاهو میشناسم. وقتی یه نفر به یکی اینجوری نگاه میکنه یعنی عاشق شده!" بعد خنده ریزی کرد و به سمت مگان خم شد، چانه اش را گرفت و صورت او را به سمت جلوی کلاس چرخاند، صورت خودش را هم به او چسباند و ادامه داد: "خب، کدومشونه، ها؟ دختر کوچولومون عاشق کدوم یکی از این پسرای خوش تیپ شده؟"
مگان با اوقات تلخی، تقلا کنان خودش را از او جا کرد و گفت: "تنهام بزار اشلی... برای امروز کافیت نبود؟" تصویری کمرنگ از زنگ ناهار همان روز، که اشلی وانمود کرده بود اشتباهی نوشابه اش را روی مگان خالی کرده، در ذهنش نقش بست. این هیچ چیز جدیدی نبود. در طول چند ماه گذشته یاد گرفته بود تا با زندگی جدیدش کنار بیاید و اشلی را تحمل کند اما این، به معنی آن نبود که هردفعه که اشلی کاری میکرد، به اندازه بار اول و شاید حتی بیشتر، ناراحت نشود. بدترین انها زمانی هایی بود که ناگهان اشلی، تصمیم میگرفت که حوصله اش سر رفته و جلوی تعداد زیادی از بچه های دیگر او را مسخره میکرد.
هر جوک و شوخی ای، اگر به دفعات زیاد تکرار شود جذابیتش را از دست می دهد ولی انگار این حقیقت در مورد اشلی درست نبود. او، مثل ماشینی بود که بارها و بارها، شوخی هایش را تکرار می کرد و هیچوقت از آنها خسته نمیشد. هربار که مگان، با خودش فکر میکرد که شاید آن روز کمی آرامش داشته باشد، سروکله اشلی پیدا می شد و روزش و گاهی اوقات حتی هفته اش را خراب میکرد.
هربار که اشلی کاری میکرد، او میتوانست برق خوشحالی را در چشمانش ببیند و هربار که با چهره ای پیروزمندانه و پر از غرور به او خیره می شد تا بیشتر حرصش را درآورد، این حس به مگان دست میداد که انگار اشلی، از ناراحتی و عذاب کشیدن او انرژی تازه ای میگیرد.
دیگر از اینکه هربار که با اشلی روبه رو میشد، باید حرف هایش را تحمل میکرد، از اینکه هیچوقت به خوبی جوابش را نمیداد، و از اینکه هیچوقت نمیتوانست در برابر اشلی از خودش دفاع کند، خسته شده بود. برای اینکه نمیتوانست جرعت خودش را جمع کند و یکبار برای همیشه از دست اشلی نجات پیدا کند، از خودش بدش می آمد...
اشلی درحالی که هنوز لبخندی به لب داشت، با قیافه متعجب ساختگی اش او را به خودش آورد: "چی؟! منظورت چیه عزیزم؟ من که کاری نکردم!" مگان بدون آنکه جوابی داشته باشد آهی کشید و در همان حال، اشلی از جایش بلند شد و بزور خودش را در صندلی مگان جا کرد. سپس درحالی که دستش را بدور او حلقه میکرد، باری دیگر به جلوی کلاس اشاره کرد و گفت: "خب؟ نگفتی کدومشون؟ شاید چشمت ارون (Aaron) رو گرفته باشه؟" سپس رو به مگان برگشت و با ابروی بالا انداخته پرسید: " از بچه خرخون ها خوشت میاد؟"
DU LIEST GERADE
freckles (Persian Ver.)
Kurzgeschichtenداستانی کوتاه از زندگی یک دختر و کشمکش او با افسردگی و مشکلات زندگی (توجه: این داستان برای تمامی سنین مناسب نیست)