Chapter 1

58 18 5
                                    

از نگاه نیل:

من نیل برایان دختر جاکوب برایان بزرگترین کارخونه دار لندنم. از وقتی بدنیا اومدم مامانم منو بابامو ترک کرد و با دوست پسرش فرار کرد ولی مهم نیست چون من پدری دارم که برام بیشتر از هرکس تو دنیا ارزش داره و حاضرم بمیرم اگه یه روز ناراحتی اونو ببینم.اون جای مادرمو کاملا پر کرده...

بابام برای صدمین بار صدام کرد به ساعت نگاه کردم ساعت چهار و نیم بعد از ظهر بود و من باید میرفتم پایین واسه نهار. خوب امروز یکشنبه است و روزی که بابام تو خونه نهار درست میکنه.و بالاخره بعد از ۱۵ دقیقه از تخت اومدم پایین.که یهو یادم اومد امروز تولد فرانکه از فکرش یه لبخند محو اومد رو لبم سریع رفتم پایین.

پیش بابام نشستم که نهار خوشمزشو بخورم بابام بهترین اشپز روی زمینه حتی از سر اشپز مخصوصمونم که روزای دیگه غذا درست میکنه...

بعد از نهار واقعا عالی که خوردم اولین قهرمان زندگیمو بوسیدمو باهاش خداحافظی کردم.

_بای ددی.

+بای لاو.بهت خوش بگذره به فرانک سلام برسون بگو هنوز یه دست گلف بهم بدهکاره.

خنده ای کردمو و گفتم:

_اذیتش نکن ددی خودتم میدونی اون از گلف متنفره.ولی باشه بهش میگم.

رفتم بالا تا لباسمو بپوشم اون یه پیراهن بود که بالاتنش سفید بود و گل های زرد کوچولوشو انگار همین الان از باغ پشت حیاط چیدی و دامنشم زرد کم رنگ بود و کمربند قرمز رنگ ظریفی اونو تزیین کرده بود.بعد از اینکه یه ارایش کمرنگ کردم رفتم پایین و کیفمو با کادوی تولد فرانک برداشتم و به سمت باری که قرار بود فرانکو با دوستام اونجا سورپرایز کنیم رفتم.
بچه ها همه اونجا بودن لوسی رو بغل کردمو و گفت:

_عشق من چطوره؟

+خوبم وای استرس دارم که نکنه فرانک بفهمه و همه چی خراب شه.

دریغ از اینکه نمیدونستم همه چی واقعا خراب میشه...

بعد از تقریبا ۲ساعت همه چی واسه یه تولد دوستانه و با مزه و رومانتیک حاضر بود.
پس موبایلمو برداشتم و دیدم ۲۳ تا میس کال از فرانک دارم از قصد جواب نداده بودم ولی الان وقتش بود که ۲۴ می رو جواب بدم خودمو زدم به مستی..

_فرا.....

+تو کجا هستیییییییی ... نمیگی من میمیرم از استرس زود توضیح بده که چرا جواب ۲۳ تا زنگ دیگه رو ندادیییی ...هااااا؟!

از ترس هول کردم نمی دونستم چی بگم چون اون خیلی عصبانی بود.دوباره گفت:

+نیلللل تو هنوز اونجاییی نیللل...

_تو یه بار خراب شده نشستم دارم به زندگیم و بدبختیام فکر میکنم مامانم امروز زنگ زده و بعد از ۲۰ سال میخواد دخترشو ببینه....شرط میبندم پولاش تموم شده.

و بعد الکی خندیدم که طبیعی تر به نظر بیاد.

+کدوم بار بگو دارم میام دنبالت .... توی روز تولد فاکی من تو چرا این کارو کردی نیلللللل ...اون مامان فاکیت از کودوم گوری پیدا شد اخه...

+تو خودت میدونی کجام پس بیا....

بعدش موبایل قطع کردم بار تقریبا شلوغ شده بود چند تا گروه پسرا یه نشسته بودن با قیافه های مسخره ما رو نگاه میکردن و البته باید بگم که اون داداش مسخره فرانک هم تو اون بار لعنتی بوود.
قسم مسخورم فرانک از دیدینش خیلی عصبانی میشه پس رفتم به سمتش و گفتم.
_ هی لویی میتونم باهات حرف بزنم؟

+ حتما سوییتی.

اونو کشیدمو اوردمش یه گوشه بار.

_ ببین خودت میدونی که امروز تولد فرانکه پس گورتو از اینجا گم کن نمیخوام امروز اعصابش خورد باشه میخوام این یکی از بهترین تولداش بشه پس خرابش نکن ...

+ببین نیللل هیچوقت .. هیچوقت به من نگو چیکار کنم .. چون این به خودم مربوط میشه و تو نباید تو مسائل منو برادر ناتنیم دخالت کنی فهمیدی ؟؟ من هر چقدر که بخوام تو این بار لعنتی میمونم .... وایسا اصن شاید بخوام خودم سورپرایزش کنم چرا که نه ؟؟

_تو یه اشغالی لوییی . اشغال

اینو گفتمو برگشتم سمت در ورودیه بار و به مامور ها گفتم که اونو دوستاشو از اونجا بیرون کنن و این کار خیلی راحت بود چون اون کله فاکی ها به خاطر پول هر کاری میکنن.

از نگاه لویی:

اینو به اون دختره پولدار از خود راضی گفتمو و برگشتم پیش بچه ها .. واقعا من نمیدونم که فرانک چجوری می تونه تحملش کنه ...
نشستم رو صندلی و همون لحظه هری گفت:

_بچه ها من میرم دستشویی.

+الان نیاز بود اینو بلند تکرار کنی که کل بار اون صدای مزخرفتو بشنون.

هری یه موز از رو میز برداشت و پرت کرد سمتم منم بهش یه فاک نشون دادم.

از نگاه هری:

وقتی از دستشویی برگشتم دیدم نگهبانا دست لویی و نایل و لیامو گرفتن و دارن میدازنشون بیرون میخواستم برم سمتشون که لویی با اشاره بهم گفت بشین بهت زنگ میزنم.
رفتم رو یکی از صندلی ها نشستم و بعد چند دقیقه لویی زنگ زد.
_ببین استایلز اگه میخوای پول اون گردنبندو بهت بدم تا دوباره با کارا باشی امشب باید اون جنده رو تو اون بار جر بدی وگرنه درباره پول فکرشم نکن و قطع کرد .
دهنم باز مونده بود و نمیتونستم هیچی بگم من به خاطر کارا به اون پول نیاز دارم ... کارا به خاطر اینکه نتونستم اون گردنبند مزخرف براش بخرم باهام قهر بود....

.............................................................................

های لاوز!
این اولین فنفیک منه که دارم مینویسم و اینجا آپ میکنم❤
بخونین پشیمون نمیشین..
خب چیزی که مشخصه اینه که داستان راجع به هریه و بقیه پسرا هم توش هستن...
و اینکه داستانش با بقیه فنفیکا متفاوته و چیز کلیشه ای نیست..
عکس بالا هم نیله.
اگه خوندین نظر و رای هم یادتون نره...😍❤
داستان به دوستاتون هم معرفی کنید 👭
مرسی که حمایت میکنین..❤🙈

-pari❤

Forgotten (Harry Styles)Where stories live. Discover now