*in my dreams we're still together*
-inception"به نظرت... اگه بگیرنمون چقدر جریمه داره؟"
من تند نفس کشیدم."فقط ببند و بدو!"
اون داد زد همونجوری که منو میکشید و توی کوچه ها میدوید."من ...دیگه نمی...تونم."
من وایسادم و در حالیکه به سختی نفس میکشیدم دستمو به زانوم گرفتم."اوه!خواهش میکنم الان وقتش نیست..."
اون ناله کرد.من سرمو تکون دادم و دوباره با بیحالی دویدم.پلیسای لعنتی! به جای اینکه دنبال خرابکارها بگردن که ظاهر زیبااای شهر رو به هم نزنن بهتره یکم برن دنبال دزدا.
اسکای بالاخره رضایت داد بایسته چون خیلی دور شده بودیم. ما توی یه محله ی کاملا متفاوت بودیم. دور از اسپری های رنگیمون. یه خیابون با خونه های قدیمی و پارکی که به قول اسکای 'پیرمرد پیرزن ها پاپی هاشونو به گردش می اوردند.'
من داشتم از پریود، تشنگی، خستگی و گرما تلف میشدم پس پیشنهاد دادم بریم از اون دکه ی بستنی فروشی یه معجزه ی الهی بخریم.
بستنی معجزه ی بعدیه خدا بعد از ساختن انسانه! البته اگه وجود داشته باشه. از یه نظر دیگه هم بستنی توی رتبه ی دوم لیست 'چیز هایی که نمیخوام تموم شه' بعد از زندگی قرار میگیره!
ما با خستگی ناشی از فرار از اون پلیس های عوضی به سمت بستنی فروشی حرکت کردیم. یه دکه ی کلاسیک و خوشگل بود با سایه بون بلند راه راه و یه پیرمرد پشت پیشخونش.
"سلام! میشه لطفا دو تا بستنی شکلاتی به منو دوستم بدین؟"
اون با خوشرویی به پیرمرده گفت."سلام نوجوون ها! شکلات انتخاب خوبیه."
اون به طرز با مزه ای گفت و خم شد تا دو تا نون قیفی واسه ی بستنیامون برداره.با اینکه من توی برخورد با تازه وارد ها و کسایی که نمیشناخم خجالتی بودم اما این شامل سالمندها نمیشد. من با پیرمرد پیرزنا خیلی جورم، اونا یه جاذبه ی خاصی دارن!
"ببخشید آقا، میتونم از اینجا چند تا عکس بگیرم؟"
من پرسیدم.اون به رسمی حرف زدن من خندید. اون پیرمرد باحالیه!
"البته خانومه جوان! میتونی به جای آقا منو دین صدا کنی، اینجا همه من رو میشناسن!"
اون با مهربونی گفت."پس شما همون رهبر بزرگی؟"
اون بلند بلند خندید.
من دوربينمو در اوردم و سعي كردم زاويه امو انتخاب كنم.
اسکای منو با چشم های گرد شده نگاه میکرد و دهنش باز مونده بود. بعد اومد کنارم و اروم در گوشم گفت:
"تو خجالتی تر از این حرفایی!"