وارد خونه شدم و در رو آروم پشت سرم بستم.اميدوارم بيدار نباشه
كتم رو در اوردم و خواستم از يخچال چيزي بر دارم كه صداشو پست سرم شنيدم...لعنتي
"كجا بودي تا اين وقت شب ؟"
به ميز نگاه كردم كه با شراب هاي مختلف پر شده بود و دوتا ليوان
" اوه مثل اينكه مهمون داشتيم ، ببخشيد زنگ ميزدي زود تر ميومدم" وبا يه نيشخند جملم رو تموم كردم
" خفه شو لانا ! كدوم گوري بودي؟!"
"به تو چه ربطي داره ها ؟ مگه من ازت مي پرسم كه شب بغل كدوم خري بودي؟!"
و جوابم رو با يه سيلي گرفتم...دستم رو روي گونم گذاشتم نميزارم غرورم رو له كنه!
" دهنتو ببند لانا! اين چه طرز حرف زدن با مادرته؟!"
"مادر؟! كي گفته تو مادر مني؟! "
اين حرفو زدم و راهم رو كشيدم كه برم كه از پشت دستم رو كشيد " درسته من مادرت نيستم اما حق نداري هر كوفتي كه از دهنت در مياد به من بگي ! "
"تو هم حق نداري تو زندگي من دخالت كني"
دستم رو از دستش بيرون كشيدم و وارد اتاقم شدم..تا درو پشت سرم بستم ، اشكام سرازير شد.. از وقتي پدر و مادرم جدا شدن..و مادرم منو ترك كرد، پدرم نميتونست كاراي خونه رو به تنهايي انجام بده از طرف ديگه لولا كه چشمش به پول پدرم بود خودشو وارد زندگيمون كرد..ميدونست پدرم بيماري داره و خيلي زنده نميمونه...پدرم هم قبل از مرگش همه چيز رو به نام اون كرد..
من و پدرم رابطه خوبي نداشتيم...ولي باز هم هيچ فكرشو نميكردم همچين كاري با من بكنه !
واين ضربه تمام برنامه ها و اهداف زندگيم رو نابود كرد! لولا هنوزم دنبال يه راهيه كه من رو هم از زندگيش دور كنه! دقيقا همون كاري كه با پدرم انجام داد! پدر؟
چه واژه ي ناآشنايي!!
اخرين قطره ي اشكم هم از چشمام جاري شد و وارد دنيايي تاريكم شدم
*******************************
"لانا صبر كن"!!
اين صداي مري بود كه با عجله صدام زد، وقتي بهم رسيد با ناراحتي پرسيد: "سلام ! خوبي؟ ديشب كه بهم تكست دادي براي اين جواب ندادم كه.."
وسط حوفش پريدم
"مشكلي نداره نميخواد توضيح بدي"
مري سرشو تكون داد و براي اينكه بحث و عوض كنه گفت:" خوب از امروز بايد دست به كار بشيا !!! "
متوجه حرفش شدم اما چيزي نگفتم
"هي"
"بله؟"
"گفتم از امروز بايد شروع كني"
"هان?! چيو!؟"
مري نيشخند زد :" خودت ميدوني"
حوصله بازي نداشتم پس فقط زمزمه كردم "باشه"
*************************************
"خوب پس يادتون نره كه انجام اين خيلي..."
با صداي زنگ حرف اقاي لوكاس قط شد و من با بيشترين سرعت از كلاس زدم بيرون...نميخواستم مري گيرم بياره و مجبورم كنه طرف ديلن برم..
داشتم وارد حياط اصلي ميشدم كه كسي از پشت دستم رو گرفت :" خب خب ميبينم كه داري ميبازي! بازنده!
دن بود و داشت با نيشخند نگاهم ميكرد
"من بازنده نيستم فقط ديرم شده و بايد برم !"
"نه تا وقتي كه كارتو شروع نكردي! "
و به ديلن كه روي نيمكت نشسته بود و به كتابش زول زده بود، اشاره كرد...با ديدنش ترس دوباره به جونم افتاد..
"دن من..."
"مشكلي نيست از اولش هم ميدونستم"
و دستم رو ول كرد ! من نميخوام بازنده باشم!
"لعنت به تو دن "
و با قدم هاي بلند به سمت ديلن رفتم..مايع ذوب كننده اي داخل شكمم بالا و پايين ميرفت.. و صداي پوزخند دن اخرين چيزي بود كه شنيدم!
اخرين قدم كافي بود تا كاملا بهش نزديك بشم..كمي اون ور تر ازش نشستم و با صدايي كه بشنوه گفتم :" سلام! چي ميخوني؟!"
مسخره ترين سوالي بود كه تاحالا از كسي پرسيده بودم...
جوابم رو نداد و حتي نگاهمم نكرد! خدايا مگه چقدر ميتونه سخت باشه! كتابي كه دستم بود رو نگاه كردم يكي ازكتاب هاي مورد علاقم بود! ٠فراتر از انسان ها ٠
"خوب من اين كتابو ميخونم درواقع يه جور داستان درباره فراتر از انسان هاست ! خيلي تخيليه ولي من دوستش دارم!
در كمال تعجب سرش رو بلند كرد و با چشم هاي يخيش بهم زل زد
آب دهنم رو قورت دادم و مزخرف ترين لبخندم رو تحويلش دادم
"چرا همچين كتابي ميخوني!؟"
صداش رو براي اولين بار شنيدم!
صدايي آروم داشت نميدونم چرا اما آرامش صداش رو دوست داشتم..جواب دادم " خوب من از داستان هاي تخيلي خوشم مياد"
وسرمو پايين انداختم ديگه تحمل چشماي سردشو نداشتم
"داستان هاي تخيلي رو دوست داري يا فراتر از انسان ها رو ؟"
با اين حرفش سرمو بالا گرفتم..چند لحظه مكث كردم..احساس عجيبي بهم دست داد.. اون فقط يه سوال معمولي بود !!
منتظر جوابم نموند! بلند شد و منو با افكار خودم تنها گذاشت!
YOU ARE READING
•|The superhuman |•
Fanfictionفكر ميكردم اون يه هيولا بود! ولي اون فراتر بود...! يك فراتر از انسان....:)