Chapter 3 (part2): First impressions, futuristic locks, and feminine products

39 7 5
                                    


به صفحه ی کلید کنار اتاقم خیره شدم انگار یه گونه ی ناشناخته از قورباغه هاست.چند تا دکمه رو فشار دادم ولی شروع کرد بوق زدن . این دیگه چه کوفتیه؟ چه اتفاقی برای اون مدل قدیمی کلید و در افتاده؟ این یه هشدار؟ زود تموم میشه؟ این مدرسه خیلی غیر منطقیه.

یهو، وقتی که می خواستم دکمه ها رو فشار بدم ، در باز شد و اولش فکر کردم که خودم در رو باز کردم ، ولی یه نگاه سریع به اون فهمیدم که اینطور نیست."امم سلام." من گفتم.

اون بچه ی بِلُند بهم خیره شد و گیج شده بود. اون یه لباس سفید پوشیده بود و دکمه های بلاش رو نبسته بود با یه کروات و شلوار ساده ی مشکی. این، من متوجه شدم، افتضاح ترین یونیفرم." سلام." اون گفت. بعدش به کیفم نگاه کرد و لبخند زد." تو زینی؟"

من بهش نگاه کردم و سریع لهجه ی ایرلندی رو تشخیص دادم. این کیه؟ "بله؟"

"اوووو پسر." اون با خوشحالی گفت." اونا گفتن که تو به زودی میای. من نایلم. هم اتاقیت."

من از بالا به پایین نگاش کردم. فکر کنم اون قدر ها هم بد نباشه. ممکنه بدتر از این گیرم بیاد. یکی که خرخون باشه و اصلا باحال نباشه. به نظر میاد اون یکمی هم معروف باشه. اون در رو بازتر کرد و اجازه داد برم تو.

اتاق خیلی بزرگه. بزرگ تر از اتاق خودم. دو تا تخت دو طرف اتاق با میز ، کمد ، چوب لباسی و کنار هر تخت کدوم یه میز. یه طرف اتاق رو انگار طوفان اومده، لباسا و وسایل ها همه جا پخشه. روی دیوار بالا سر نایل پر از عکسای نایل با یه دختر. وسایل رو تو سمت خودم گذاشتم.

"ببخشید برای بهم ریختی." نایل عذرخواهی کرد و سریع یه سری وسایل رو برداشت." تو ادم نامرتبی هستی؟"

شونه هامو تکون دادم. "اره فکر کنم."

"خوبه دوست ندارم هر روز بلند شم و اینجا رو تمیز کنم."اون خندید. اون صاف وایساد و بهم نگاه کرد." خب تو اهل کجای زین؟"

من به اتاق نگاه کردم."بردفورد." من گفتم. یه تعدادی لباس به صورت مرتب رو تختمه. با کمی دقت فهمیدم که یونیفرم.

"هی خیلی باحاله ، من اهل Mullingar. تو ایرلنده."

"می تونم بگم."

اون دوباره خندید."تو بار اولت اومدی اینجا؟ منظورم وستلیک."

سرم رو تکون دادم و مجله رو در اوردم." خیلی با عکس تو مجله فرق میکنه."

نایل خندید دوباره."پسر اون مجله پونزده سال پیش درست شده، معلومه اون بچه ها خوش حال تر بوده. اونا فقط یه سال اینجا بودن."

من بالا رو نگاه کردم و لبخند زدم. این همه چیز رو توضیح میده.

"هی به هر حال من باید سر کلاس. ساعت درس خوندن تموم شده و الان ریاضی دارم. مال تو کی شروع میشه؟"

When Worlds Collide( translated to persian )Where stories live. Discover now