ویولت
باید قبول کنم از این که جلوی زین وایسادم حس خوبی داشتم.حس خیلی خوب. قیافه ی شوک شده اش رو وقتی که کتاباش رو انداختم رو نمیتوم از ذهنم بیرون کنم. اصلا انتظار یه همچین چیزی رو نداشت. میخوام از این به بعد باز هم باهاش از این کارا کنم. تا بهش نشون بدم من اون کسی نیستم که اون فکر میکنه.
از راهرو گذشتم و رفتم سمت کلاس انگلیسی .خدا کنه زین تو این کلاس نباشه. نشستن سر کلاس شیمی کنارش به اندازه ی کافی بد هست، نمیخوام برنامه ی درسیش مثل خودم باشه وگرنه کل سال خراب میشه.
وارد کلاس شدم و رو صندلی جلو نشستم و منتظر لیام موندم.از سال اول که اومدیم اینجا من و لیام و تو یه کلاس انگلیسی بودیم. لیام میگه شانسه ،من میگم سرنوشته. هر چی که هست مرتب داره برامون اتفاق می افته و من هیچ مشکلی باهاش ندارم. لیام همچنین تو کلاس ریاضیمه و تو درسا کمکم میکنه. قبول دارم یکمی هم خنگ بازی درمیارم برا جلب توجه.
"هی، زود اومدی." لیام کنارم نشست.
"زودتر از کلاس شیمی اومدم بیرون." من گفتم. راستش می خواستم هر چه زودتر از زین دور بشم.
"خوش به حالت." لیام گفت." راستی شیمی چطوره؟"
"خوبه ، هنوز روی برنامه ای کار نمیکنیم. فکر میکنم پروژه ی بزرگی در راه باشه." اوری از الان بهم گفته و میخواد تو یه گروه باشیم.
لیام رو صندلیش خم شد و دستاش رو گذاشت رو میزش. " کاش به جای زیست ، شیمی رو برمیداشتم." اون گفت." شیمی خیلی باحال تره."
شونمو تکون دادم." همه ی علوم به یه اندازه خسته کنندن."
لیام خندید." باهات موافقم."
خانوم الری اومد تو کلاس. دامن گل گلی پوشیده بود. بهمون گفت تا تو سکوت درس بخونیم ، کاری که معمولا وقتی حوصله نداره درس بده میگه. حتی نمیفهمه هیچ کس واقعا درس نمیخونه.
"امشب برای بازی میای؟" لیام ازم پرسید.
"البته!" حتی نمیدونم چرا این سوال رو ازم پرسید ، دیدن بازی کردن لیام رو دوست دارم. بیشتر به خاطر حالت قیافش موقع بازی کردنه ولی برای این هم هست که خوب بازی میکنه. ما تقریبا همیشه میبریم. بدترین چیز چیه؟ نگاه کردن به بریتنی که رقص های مربوط به تشویق کننده رو میکنه و بعد لیام رو می بوسه.
"عالیه. میدونی که برام خوش شانسی میاری."
اولین بازی که لیام داشت من تو ردیف پنجم نشسته بودمو ژاکت قهوه ایم رو پوشیده بودم و تیم لیام 2_15 برد. حالا میخواید بهمون بگید دیوونه ولی تو بازی دوم من تو هم ردیف نشستم و همون ژاکت رو پوشیدم و دوباره بردن.هر یکی از بازی هایی رو که لیام برد، من همون ژاکت رو می پوشیدم و تو هم ردیف میشستم. لیام می گفت این تصادف نیست و من ستاره ی خوش شانسیشم. اون نمیذاره تو ردیف دیگه بشینم یا ژاکت دیگه ای بپوشم که نبازه. هر دفعه اتفاق می افته. همچنین ژاکتم بعد از سه سال هنوز اندازمه و صندلی ردیف پنجم همیشه خالیه. همه صندلی ها پر میشه ولی صندلی من همیشه خالیه. این خودش جادوییه.
" ژاکت قهوه ایم رو می پوشم و تو ردیف پنجم میشینم." لبخند زدم.
"تو یه ستاره ای ، ویولت."
لبخند زدم و هم زمان قرمز شدم.
"شاید باید بخونیم." من گفتم و سعی کردم بهش نگاه نکنم که همینجوری داشت بهم نگاه میکرد.
"چرا؟ مگه همه دارن میخونن؟"
به کلاس نگاه کردم یه نفر داشت ناخوناش رو لاک میزد ، پنج نفر داشتن سعی میکردن کاغذ مچاله شدشون رو بندازن سطل بقیه هم با هم حرف میزدن. لیام راست میگفت، هیچ کس نمیخوند. حتی خانوم الری هم متوجه نمیشد ، یا اهمیت نمیداد.
بهش لبخند زدم."میدونی نمیدونم تو چطوری باهوش ترین بچه ی مدرسه ای تو حتی بیشتر وقت ها کارات رو هم انجام نمیدی."
لیام خندید." این تو ذاتمه عزیزم."
اوه خدایا چرا باید منو اینجوری صدا کنه. حالا باید این ارزو کنم کاش حرفی رو که زده بود رو باور داشت. فکر اینکه اون همیشه بریتنی رو اینجوری صدا میکنه باعث میشه ناراحت شم.
به علاوه من و لیام میدونیم که هوشش طبیعی نیست. پدرش خیلی بهش سخت میگرفت و این باعث شد تا تو همه چی خوب بشه.
" خوش حالم که با هم تو کلاس انگلیسی هستیم." لیام گفت و بهم لبخند زد." فکر کنم این تنها زمانیه که دوتامون با هم داریم."
بهش لبخند زدم. خیلی خوبه که فقط من و لیام باشیم ، کس دیگه نباشه. نه بریتینی ، نه هیچ میزی پر از ادم ، نه جیکی ، هم اتاقی لیام ، یا امیلی هم اتاقی من. به سختی به همچین موقعی پیش میاد و بابت هر دقیقه ای که پیش میاد خوش حالم. این جور وقت ها به یاد اوری میکنیم بچه بودیم چطوری بود و چطوری منو دوست داشت همونقدری که من دوستش داشتم."اره." من گفتم." منم همینطور."
YOU ARE READING
When Worlds Collide( translated to persian )
Fanfiction"There's no such thing as soul mates. I mean just because someone is perfect for you doesn't mean you're meant to be with them. The thing about love is that it's unexpected - the best kind anyway." " چیزی به اسم یه روح در دو بدن وجود نداره.منظورم ای...