زین
ادرسی رو که روی مجله ی وستلیک نوشته بود رو اومدم و اونجا پارک کردم. و مرتب چک میکردم تا مطمئن شم درسته. سه تا ساختمون بلند که به اسمون میرسیدن. ساختمون ها قدیمی بودن و دیوار های اجری و پنجره های قدیمی و بلند داشتن. .زمین های چمن دورش بود برای هر جور ورزشی که می تونید تصور کنید. زمین فوتبال رو از توی مجله شناختم، ولی غیر از اون مدرسه ی داخل مجله با مدرسه ای که رو به روی پنجره ی ماشین منه خیلی با هم فرق میکنن. مدرسه ی تو جمله زندس و شاده ، پر از بچه های شادهو پر انرژِی. مدرسه ی بیرون خیلی گرفته و مرده به نظر میاد به نظر یه مکان تسخیر شده ی .
"حتما داری شوخی میکنی." من گفتم و مجله رو تا کردم وگذاشتم تو جیب کت چرمیم. پدر و مادرم منو فرستادن تو جهنم روی زمین. ساعت ماشین یک بعد از ظهر رو نشون میداد.
از ماشینم اومدم بیرون- تنها وسیله ی خودم.حدود سه سال پیش گرفتمش، خیلی کار داشت. من هیچوقت کارم با ماشین ها خوب نبوده، ولی دوست صمیمیم تو بردفورد، ریکو، پادشاه بود.اون این وسیله ی قدیمی رو تعمیر کرد و از اون موقع تا حالا خیلی خوب شده. از این که نمی تونستم دیگه ببینمش ناراحت شدم ولی سریع این حس رو زدم کنار.
وقتی که وسایلم رو از پشت ماشین برداشتم، ولی خیلی نبودن، هیچ چیزی جز سکوت نشنیدم ، و این منو می ترسوند. اصلا نمیتونم هیچ زندگی نشونه ای از اون اینجا ببینم. نکنه برم تو و دیگه نتونم بیام بیرون؟ فکرم رفت پیش تمام فیلم ترسناک هایی که تا حالا دیدم. من بچه هایی رو دیدم که وارد ساختمان های قدیمی میشن و دیگه نمیان بیرون. لرزیدم. این جا دقیقا شبیه یکی از اون جاها تو فیلماست.
در ماشینم رو بستم کلیدام رو تو جیب پشتم گذاشتم. بعد کیفم رو انداختم رو شونم و چمدونم رو دنبالم کشیدم. رفتم سمت جایی که به احتمال زیاد دفتر اصلی ، ولی واقعا نمی دونم در ورودی و خروجی اینجا کجاست. وقتی رفتم داخل خیلی با بیرونش فرق داشت. خیلی شاد تر و زنده تر به نظر میرسید. بوی شمع و قهوه رو می تونستم حس کنم با صدای پرینتر. روی میز های عسلی گلدون های بلند بود با صندلی هایی که کنارش بود. دیوار ها پر از عکسای دانش اموز ها بود. وقتی با دقت نگاه کردم دیدم کلی عکس از یه پسر هست.
"میتونم کمکتون کنم؟"
من یهو چرخیدم و نزدیک بود یکی از اون گلدون های با ارزش رو بشکونم. یکی از اون چیز ها می تونه تا یه سال غذای خانواده ی من رو تامین کنه. من به پشت میز نگاه کردم و یه خانم پیر رو دیدم که بهم لبخند میزد. عینکش با زنجیر دور گردنش بود و یه لباس گلدار پوشیده بود و رژ قرمز زده بود.
رفتم سمتش و وسایلم رو گذاشتم زمین."اره ،سلام من زین هستم."
اون بهم نگاه کرد و من بیشتر توضیح دادم."زین مالیک من جدید ام."
"اوه البته." اون عینکش رو زد به چشمش رو یه سری برگرو زیر و رو کرد."ما منتظرت بودیم." اون انگشتش رو خیس کرد و برگه های بیشتری رو جا یه جا کرد."زین، زین، زین... اه اره. به وستلیک خوش اومدی."
من کوچک ترین و لبخند رو به زور بهش زدم." خیلی خوبه که اینجام." من با تمسخر گفتم.
"مادرت قبل از اومدت تلفن کرد." اون ادامه داد." و چیز هایی رو که باید می دونستیم رو بهمون گفت."
اوه ،لعنتی.
"هوشمندانس نه؟"
"نه خیلی."
"اوه یه مرد جوون فروتن." اون لبخند زد و به سمت چپ اشاره کرد."مدیر منتظرته. اون ته راهرو اولین در سمت چپ امیدوارم از اینجا خوشت بیاد، اقای مالیک."
من سرم رو تکون دادم و وسایلم رو برداشتم و رفتم سمت دفتر. مدیر اولین کسی نیست که دوست داشته باشم ببینم یا هر زمانی واقعیتا. من در زدم و واردم شدم.
یه دانش اموز دیگه هم اونجاست با مدیر حرف می زنه و اونو میخندونه. وقتی رفتم تو دوتاشون بهم نگاه کردن. اون پسسرو از روی عکسا شناختم."امم، سلام."چشمم رو از روی پسره برداشتم و به مدیر نگاه کردم."من زینم؟"
"اه زین."مدیر گفت و دستاش رو به هم زد." دانش اموز جدید.بشین، زین. بشین." اون بعدش به پسره نگاه کرد."بعدا می بینمت لیام."
لیام بهم لبخند زد ،ایستاد . دستش رو اورد جلو."هی من لیامم به وستلیک خوش اومدی."
من به دستش نگاه کردم. واقعا فکر کرده من باهاش دست میدم؟ من بهش توجهی نکردم و نشستم. لیام همینجوری موند ولی بعدش شونه هاشو تکون داد و رفت.
"درسته زین." مدیر یه بار دیگه گفت. از روی پلاک رو میزش فهمیدم که اسمش خانوم مارش." من سابقت رو اینجا دارم."
من بهش خیره شدم و اون پروندم رو نگاه کرد.نمی تونستم بگم داره به چی فکر میکنه. به خاطر اینکه هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد. ولی مدونم سابقم بده. اون فایلم رو گذاشت رو بست و دستاش رو گذاشت رو میز." می دونم فکر میکنی این سخته." اون گفت." ولی تو قراره اینجا راحت باشی و مثل بقیه باشی."
اون فکر کرده کیه؟"چطور این قدر مطمئنی؟"
"من حدود ده ساله که مدیر این مدرسه ام." واو." و تو این زمان من دانش اموز های زیادی رو دیدم."
"خانوم ، اگر اجازه دارم بگم که هیچ یک از دانش اموز های اینجا کوچکترین شباهتی به من ندارن."
خانوم مارش بهم نگاه کرد حالت صورتش جدی بود." تو اینو میگی ولی فکر نمیکنم بدونی دانش اموزای اینجا چطورین. حالا می فهمی که اونا خیلی شبیه به توئن."
شک دارم.
خانوم مارش بهم یه برگه داد." این برنامه ی کلاساته." اون بهم گفت." ما خودمون کلاسات رو انتخاب کردیم. چیزهایی که به توانایی هات کمک میکنه. بالا این برگه هم کد اتاقت و کمدت رو نوشته همینطور شماره ی اتاقت و طبقه اش." اون یه برگه ی دیگه بهم داد." اینا قوانین مدرسه ان." ویه برگه ی دیگه." و اینا برنامه ها و کارهایی هستن که اینجا میشه انجام داد و نقشه ی مدرسه. سوالی داری؟"
همه ی برگه ها رو نگه داشتم. دیدم بالا ی برگه نوشته Band camp." اره یه سوال دارم. این ترم کی تموم میشه؟"
خانوم مارش لبخند زد." بهش یه فرصت بده زین. ازشخوشت میاد."
ESTÁS LEYENDO
When Worlds Collide( translated to persian )
Fanfic"There's no such thing as soul mates. I mean just because someone is perfect for you doesn't mean you're meant to be with them. The thing about love is that it's unexpected - the best kind anyway." " چیزی به اسم یه روح در دو بدن وجود نداره.منظورم ای...