اون برگشت.
اون گفت برگشته چون دلش برای من تنگ شده بود.
من چیزی نگفتم.
چون احساسم خواب بود.
مثل پدربزرگ مدیسون.
اون احساسمو خوابونده بود.
وقتی دید چیزی نمیگم،نزدیک بود گریه کنه.
من بهش گفتم،
گفتم که:
" تمام این مدت احساسم خواب بود،
پس منم خواب بودم.
من درد نمیکشیدم.
چون تو نخواستی بکشم."
اون چیزی نگفت.
اون رفت.
فکر میکردم تمام چیزی که میخواستم این بود که برگرده،
اما من خوابم رو داشتم،
توی خواب اونی بود که میخواستم.
پس دیگه بهش نیازی نداشتم.
YOU ARE READING
Why She Wanted To Sleep?
Short Storyناگهان از خواب پریدم که رفته بودی و من هنوز هزار دل سیر حرف داشتم [آباعابدین] Cover by kimiamd