6-اون برگشت

609 161 16
                                    

اون برگشت.
اون گفت برگشته چون دلش برای من تنگ شده بود.
من چیزی نگفتم.
چون احساسم خواب بود.
مثل پدربزرگ مدیسون.
اون احساسمو خوابونده بود.
وقتی دید چیزی نمیگم،نزدیک بود گریه کنه.
من بهش گفتم،
گفتم که:
" تمام این مدت احساسم خواب بود،
پس منم خواب بودم.
من درد نمیکشیدم.
چون تو نخواستی بکشم."
اون چیزی نگفت.
اون رفت.
فکر میکردم تمام چیزی که میخواستم این بود که برگرده،
اما من خوابم رو داشتم،
توی خواب اونی بود که میخواستم.
پس دیگه بهش نیازی نداشتم.

Why She Wanted To Sleep?Onde histórias criam vida. Descubra agora