در خونهي لویي رو باز کرد و موقع رد شدن از بغل استخر آب شور، تف بزرگي توش انداخت.
لیام که روي پلههاي ورودي نشسته بود و چشماش از شدت گریه نکردن ميسوخت و قرمز بود، لبخند تلخي زد به حرکت ناشیانهي کسي که فکر ميکرد تف کردنش، انتقام نفسهاي از دست رفتهي لویي رو از آب ميگیره.
بياهمیت به لبخند لیام ساختمون بزرگ خونه رو دور زد و به حیاط پشتي غیرقابل استفاده رسید. روزنامههایي که دستش بود رو انداخت روي زمین، بنزینهاي گوشهي حیاط رو برداشت و مطمئن شد که هر سه تا رو کاملاً روي روزنامهها خالي کنه.
دست کرد توي جیب جین تنگ سیاهش و فندك لویي رو که شبیه بستهي ویفر شکلاتي بود بیرون آورد، رفت دورتر و بعد از روشن کرد فندك انداختش وسط روزنامهها.
هري کسي بود که براي طبیعت ارزش قائل ميشد. سبزههاي کوتاه پارکاي بین شهري و درختاي تنومند پارکاي ملي هیچ فرقي براش نداشتن. ولي حالا تنها چیزي که براش مهم بود از بین بردن روزنامههایي بود که « لویي تاملینسون خودکشي کرد » هاي روشون مثل تیر توي چشماي سبزش ميرفتن.
پسرا که بوي آتیش رو حس کرده بودن خودشون رو به هري رسوندن و دیدن که با هر شعله کشیدنِ آتیش یه قطره اشك اژ چشماي هري میوفته و روی پوست سفید صورتش سرسره بازي ميکنه.
-« آقاي استایلز ! »
با صداي پلیسا از حیاط پشتي به جلوي خونه رفتن.مأمورا بعد از انداختن نگاه بيتفاوتي به چشماي خیس رو به روشون، شروع به حرف زدن کردن:
-« قرارمون بود یك روز بعد از خاکسپاري اتاق آقاي تاملینسون رو بگردیم، درسته؟ »هري به نشونهي تأیید حرفاشون سر تکون داد و دستش رو سمت ورودي خونه دراز کرد:
-« بفرمائین. » و بالاخره حرف زد.خودش جلوتر رفت تا راهنماییشون کنه و زین و نایل و لیام روي کانتر آشپزخونه نشستن چون هري اجازه نميداد روي مبلها و صندلیا بشینن.
هري به چهارچوب در اتاق لویي تکیه داد و سعي کرد خاطرههایي که به غدد اشکیش هجوم میاوردن رو به عقب بفرسته تا شب مجبور نباشه بخوابه.
با صداي پلیسا که ازش کمك ميخواستن به زمین برگشت و نزدیکشون رفت و با صداي گرفتهش سؤال پرسید:
-« چه کمکي ميتونم بهتون بکنم؟ »یکی از مأمورا به میز کار شلوغ گوشهي اتاق اشاره کرد:
-« اونجا رو مرتب کنید و اگه چیز مشکوکي دیدید تحویل ما بدید. » هري باشهاي گفت و مشغول مرتب کردن کاغذایي شد که دست خط لویي آرایششون کرده بود.کاغذایي که پر از آهنگاي آلبومش بودن و گوشه و کنارشون دیك کشیده بود که لبخند محوي روي لباي هري نشوند. تنها چیزي که لویي ميتونست به قشنگي نقاشیش کنه، دیك بود.
YOU ARE READING
This Man Is Dead(L.S)
Fanfiction" این مرد، مرده " ... هری لطفا اینو بدون، تمام چیزی که تا ابد میخوام تویی. تو و چشمات که بدون تکون دادن زبونت با من حرف میزدین، تو و حرفات که وقتای ناامیدیم همیشه کنارم بودین، تو و صدات که توی شب بیداریام لالاییم میشدین، تو و دستات - که بی شک شاهکار...