یك هفته بعد
" اگه فقط چند دقیقه، فقط چند دقیقه به لویی فرصت میداد، اون کاملاً براش توضیح میداد؛ اما هری فقط اشك ریخت و بعد تق! در خونه رو کوبید و انقدر تند میدوید که لویی میتونست صدای پاهاش رو بشنوه.
میدوید و دور میشد از سیاهیایی که اطراف زندگیشون رو گرفته بودن. سیاهیایی که داشتن دستهاشونو فرو میبردن توی زندگیشون و میخواستن اول از همه لویی رو توی آغوش بگیرن. ... "
چند خط پایینتر ادامهی همین خاطره با روان نویس آبی نوشته شده بود، انگار که لویی چند ساعت بعد نوشته بودش:
" هری هنوز برنگشته. هنوزم داره از سیاهیا فرار میکنه. لویی آرزو میکنه که کاش میشد دو تایی با هم فرار کنن؛ از سیاهیا فرار کنن و شیرجه بزنن توی یه استخری که رنگین کمون رو انعکاس کرده.
استخر، استخر، استخر. لویی یادش میاد وقتی سیزده سالش بود و پرید توی استخر. نجاتش دادن ولی اون خسته بود. "
کمی از چایش نوشید و به روی خودش نیاورد که دوست داره توی سکوت آرامبخش خونه ، جلوی پنجرهی سرتاسری زیر انداز پهن کنه و دراز بکشه.
به قطر دفترچه نگاه کرد. آخراش بود و این داشت قلب هریو درد میآورد.
" -« آخرش کجاس؟ »
-« آخر چی؟ »
-« آخر تموم این تاریکیا و بدبختیا »
-« نمیدونم کجاس ولی میدونم و مطمئنم که هر جایی باشه - چه زیر خاك، چه روی خاك - قشنگه. اونقدر قشنگ که گریه میکنیم. »حرفای هری همیشه قشنگن و حالمو خوب میکنن. انگار توی جنگل گم شده باشم، تاریك باشه، جغدا « هوهو » میکنن و یهو بارون آرومی میگیره که یادم میاره یکی اون بالا هست. حرفای هری حکم اون بارون رو داره. شاید من خونهی هری نیستم، هری خونهی منه. هری خونهی لوییه. "
چند ثانیه با تفکر به دستخط لویی خیره شد. عجیبه! ورق زد و دید که تا انتها همهی خاطرهها اول شخص نوشته شدن.
این گفتگوشون رو یادشه. شبی بود که به لویی گفته بودن باید با یه دختری توی استخر باشه و بوم! این چه معنیای جز زنباز نشون دادن لویی داشت؟
کنار هم خوابیده بودن روی تخت و به سقف نگاه میکردن. بالشتای چسبیده به هم، دستاشون روی شکماشون قفل، بدناشون همسان با بالشتاشون و سر لویی یه کم کج، تکیه داده به سر هری بود.
تا پنج صبح بیدار بودن و یا به سقف نگاه میکردن، یا لویی یه سؤال میپرسید تا هری رو به حرف بیاره و حالا هری با خوندن این یادداشت، فهمید که لویی حرف میزده تا حرفای به قول خودش قشنگ هری رو بشنوه. یعنی به نظر لویی، هری خونهست؟ لویی که خودش خونهست.
خواست بزنه صفحهی بعد که نوشتهی کوچیکی رو پایین صفحه دید:
" اینجانب دیگه حوصله ندارم خاطراتمو دو ساعت سوم شخص کنم چون دفعه قبلی نزدیك بود وزغ عزیزم مچمو بگیره. "
لبخند کوچیکی گوشهی لبای اکلیلیش جا خوش کرد و زد صفحهی بعد." من تا الان کنار اومدم... از وقتی هجده سالم بود تا همین الان که بیست و پنج سالمه؛ ولی آخه کدوم ۲۵ سالهای دردای منو داره؟ کدوم ۲۵ سالهای هنوزم خاطرات زندگی نحسشو مینویسه تا توسطشون به خودش آسیب بزنه؟ "
صفحهی بعد.
" به اندازهی تموم دنیا، دلم براش تنگ شده. درسته همین یك دقیقه پیش باهاش فیس تایم کردم ولی خب کی میتونه دلش برای اون ابله تنگ نشه؟
دلم براش تنگ شده. برای موهاش که فراشون دیگه نیست. برای مفصلای محکم انگشتاش که وقتی موهامو میکِشم، دستامو سفت میگیرن. برای چشماش که مدتیه از همیشه روشنتر شدن. برای بوی بدنش که حتی اگه عطر و ادکلنم نزنه، بهترین بوی جهانه. برای احمق بازیاش. برای دستاش، آخ! دستاش. "
-« لو... » بیهوا از بین لبای هری رد و توی هوا محو شد. فکر کرد که یکی باید خود لویی رو پرستش کنه.
یکی دیگه باید بشینه، خودکار دست بگیره و روی کاغذ خصوصیات لویی رو لیست کنه و بعد ستایششون کنه. پرستششون کنه.
و پرستش چیه؟ اینکه یکیو با همه اخلاقای خوب و بدش بخوایی. که پای غر زدنا، داد و بیداد کردنا، فریك زدنا و باقی مشکلاتش بمونی و هر لحظه بیشتر دوستش بداری. هر لحظه بیشتر پرستشش کنی. لویی هری رو پرستش میکرد؟ عجب که اون خودش بت هریه و مگه بتها هم میتونن پرستشگرشون رو پرستشگر باشن؟
" درد میکنه. جای اشکاش روی دستام درد میکنه. "
صفحهی بعد.
" و اگه تمام اون مدتی که داشت سرم داد میزد ساکت مونده بودم، الان مجبور نبودم روی کاناپه بخوابم. کاناپهای که بوی هری رو نمیده. کاناپهای که موهای هری روش نریخته. کاناپهای که دستای هری روش نیست. هری باعث میشه آرزو کنم که تخت باشم... "
آروم خندید و ورق زد.
" اون روز که بهمون گفتن نمیتونید کنار هم بشینید. وقتایی که مجبور میشدم رومو ازش بگیرم. لحظههایی که کنارش میشستم و دستامو مشت میکردم تا مبادا توی دستای هری قفل بشن. تموم دقایقی که هری عصبانی بود و بهش نمیگفتم اینا بازیای جدیده. توی همهی اینا، لذت میبردم. آدم از درد عشق لذت میبره. "
با خستگی چشماش رو مالید. فقط دو - سه صفحهی دیگه مونده بود. به فنجونش که حالا دیگه خالی شده بود نگ
YOU ARE READING
This Man Is Dead(L.S)
Fanfiction" این مرد، مرده " ... هری لطفا اینو بدون، تمام چیزی که تا ابد میخوام تویی. تو و چشمات که بدون تکون دادن زبونت با من حرف میزدین، تو و حرفات که وقتای ناامیدیم همیشه کنارم بودین، تو و صدات که توی شب بیداریام لالاییم میشدین، تو و دستات - که بی شک شاهکار...