hug...

746 129 21
                                    

*************
یه درِ قهوه ای روبه روم بود...
دستگیرش رو گرفتم و بازش کردم...
.
.
.
چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم...
اون...اونا...توی یه اتاق خیلی بزرگ بودن...هرکی مشغول انجام کاری بود...

لیام داشت با دم و دستگاه های موسیقی ور میرفت...
نایل تو آشپزخونه مشغول درست کردن یه چیزی بود...
لویی داشت پلی استیشن بازی میکرد...
ین روی مبل داشت چرت میزد و....
اون...
اون نبود...
همونطوری جلوی در وایساده بودم که یه چیزی جلوی دیدم رو گرفت...
نگاش کردم...
خودش بود...
هری...ادوارد...استایلز...
چند قدم رفتم عقب تا خوب ببینمش...
دستاش رو از دوطرف باز کرد...
'بیا بغلم بیبی'
'چی؟...چرا؟'
'چرا نداره!!!...زود باش...تا از خواب بیدار نشدی  زود بیا بغلم'


we miss 1D *OLD*Where stories live. Discover now