بايد قبول كرد(پارت سوم)

365 25 4
                                    

بالاخره روز عروسي رسيد،با ميران آرايشگاه رفتيم،براي اجرا كردن نقشمون به چانيول گفتم دير تر بياد دنبالم،كلي ارايشگر و ميكاپ ارتيست حرفه ي دورم بودن،كاشك همه اين به دلبخواه من بود...ميكاپم تموم شدو لباس عروسمو پوشيدم،بهم ميومد اما همه كاراي كه ميكردم از ته دلم نبود همشون از سر اجبار بود
ميران:بريم
از آرايشگاه بيرون اومديم
تو ماشين ميران نشستيم
ميران:يه بليط برات گرفتم براي يكساعت ديگست تا اونا بفهمن تو فرار كردي تو رفتي
آرا:ممنون
ميران:خواهش ميكنم عزيزم
يكي به در زد و ميران شيشه سمت منو كشيد پايين،اوه لعنت به اين شانس
چانيول:جاي داشتين ميرفتين
آرا:شِت
سهون:فكركنم عروس خانمونتون داشت فرار ميكرد
آرا:من؟فرار؟نه
چانيول:پياده شو
آرا:نميشم
چانيول:پياده شو وگرنه..
آرا:وگرنه چي؟
چانيول:به زور پيادت ميكنم
آرا:برو بابا
چانيول در ماشين و باز كردو منو گذاشت رو كولش
آرا:ولمممم كنننن
چانيول:نميزارم نقشه هامو خراب كني
و گذاشتم تو ماشين و خودشم نشست و ماشين و روند
آرا:من نميخوام ازدواج كنم
چانيول:فكر كردي من نميخوام،ما فقط رو كاغذ زن و شوهر ميشيم،ميدوني كه اگه باهم ازدواج نكنيم هيچي از ارث والدينمون بهمون نميرسه
آرا:من هيچي نميخوام
چانيول:اما من ميخوام،پس بهتره خوب رفتار كني
از ماشين پياده شديم،وارد سالن عروسي شديم همه چشما به سمت ما بود بالاخره زن و شوهر اعلاممون كردن و مهموني تموم شد،قرار بود همين امشب بريم ماه عسل كه تصميم گرفتيم جاي دور نريم و رفتيم جزيره ججو چون اونجا چانيول يه ويلا كنار ساحل داشت،هردمون قبلش لباسامون رو عوض كرده بوديم،رسيدم چانيول چمدونا رو برد تو اتاق منم رفتم لب ساحل نشستم،خوابم نميومد،به ايندم فكر كردم يعني چخ اتفاقي ميوفته...نميتونستم فكر كنم ذهنم همش مشغول بود،دير وقت بود،صداي قدماي رو شنيدم و حدس زدم چانيوله،با دوتا جام و يه بطري شراب اومد سمتم
چانيول:خوابت نميبره؟
آرا:نه
چانيول:بيا از اين به بعد با هم خوب باشيم،چون قرار چند سال باهم زندگي كنيم بعدشم آبا از آسياب افتاد طلاق بگيريم
آرا:باشه
چانيول يه جامو جلوي من گذاشت و يكيشو كنار خودشو هردوشون رو پر كرد
ازش چند قلپ خوردم
آرا:من زندگي پيچيده ي دارم
چانيول:چرا؟
آرا:وقتي ٦ سالم بود مامان بابام از هم جدا شدن،و بابام بلافاصله ازدواج كرد،بعد از ازدواج بابام منو برادرم خيلي تنها شديم،بابا بعد از چند وقت زنش يه دختر به دنيا اورد نينا،تا چهار سال پيش پيش مامانم زندگي ميكردم تا اينكه اونم ازدواج كرد و رفت امريكا برادرم هم رفت كانادا،داداشم هيچوقت بابامو نبخشيد براي اينكه از مامانم جدا شد
چانيول:خيلي راحت درمورد شد حرف ميزني
آرا:چون درك كردم ماجرا رو
*شروع ١٨+*
براي چند دقيقه به چشماي هم خيره شديم،چشمام رفت رو لباش،اما قبل از اينكه من كاري كنم،اون شروع به خوردن لبام كرد،درسته بهش گفتم نميخوام باهام رابطه ي داشتي باشيم اما الان واقعا ميخواستم،منم همراهيش كردم،بعد از چند دقيقه نفس كم اورد
چانيول:تو كه نميخواستي
آرا:شايد يه بار اشكال نداشته باشه
و درباره شروع كرد وحشيانه لبامو خوردن،پايين تر اومد سرشو تو گودي گردن فرو كرد و ماركاي ارمي به بزنم ميزد
آرا:چانيول اينجا نميشه بيا بريم...
نزاشت حرفو ادامه بدمو دوباره شروع كرد لبامو خوردن،بلندم كردو به سمت خونه برد مستقيم به سمت تخت رفتو اول لباساي خودشو در اورد و بعدشم شروع كرد لباسمو در اورد،بازم به مارك زندنش ادامه داد سينه هامو ميماليد معلوم بود تحريك شد و ديگه نتونست تحمل كنه،دستشو گذاشت رو عضوم
چانيول:اماده اي؟
آرا:اره...ارو..
نزاشت ادامه بدم و واردم كرد،اينقدر ادامه داد تا كاملا ارضا شد و اومد بغلم خوابيد،دردم گرفت اما نميدونم چرا احساس خوبي داشت...
*پايان ١٨+*

I love you but i don't want Where stories live. Discover now