نميتونم يه نفر ديگم بدبخت كنم!!!(پارت پنج)

324 28 0
                                    

چانيول(با داد):فهميدييي؟؟؟
آرا:اوهوم
از ديد آرا
ايش پسره پرو به من دستور ميده چيكا كنم چيكا نكنم،به هر حال همروز وقت دكتر دارم ميرم سقطش كنم،خودمم نميخوام اما اين بهترين راهه من نميتونم يه بچه رو بدبخت كنم،به هر حال قرار منو چانيول از هم جدا شيم اونم ميتونه باز بچه دار شه...منم كه تنها ميمونم
چانيول:مراقب خودت باش و به خودت فشار نيار من دارم ميرم،شركت
و رفت،رفتم لباسامو پوشيدمو،سوار ماشين ميران كه منتظرم بود شدم
ميران:مطميني؟
آرا:اين بهترين راهه
ميران:اما اون بچته آرا
آرا:منم دلم نمياد اما چاره ي نيست
و به سمت كلينيك راه افتاد...دكتر بهم يه لباس داد تا بپوشمش پوشيدمشو رو تخت مخصوص نشستم،اين لحضات اخرين لحضاتي بود كه با بچم بودم...دكتر دستگاه ها رو اماده كرد و ميخواست داروي بيهوشي رو بزنه كه در با شدت باز شد...چانيول بود با چشماي خوني معلوم بود اعصباني بود،اون از كجا فهميد
چانيول معطل نكرد و دستمو كشيد و منو به زوربرد
آرا:ولم كنننن
چانيول:خفه شوووو
و منو پرت كرد تو ماشين و خودشم نشست
آرا:بزار برم
و سكوت... به خونه رسيدمو همونجوري دستمى محكم گرفتو بردمم تو خونه
آرا:چانيول بزار برم تمومش كنم
چانيول(با داد):ديوونهه شدي؟؟ميخواستي بچه منو بكشي لعنتيييي،حالا ميگي بزار برم
آرا:اين بهترين راهه
چانيول:بهترين راه نه؟كشيدن بچمون بهترين راههه
آرا:چانيول ما بالاخره از هم طلاق ميگيريم چرا زندگي يه بچه رو خراب كنيم
چانيول:يه بار ديگه فكر كشتن بچه به ذهنت برسه من ميدونم با تو اگه دو دقيقه دير تر ميرسيدم بچم مرده بود...
...
داشتم ميرفتم تو هفت ماه،خيلي زود گذشت،رابطه منو چانيول بهتر شده بود،ديگه نه دعوا ميكرديم نه چيز ديگه ي،عاشقش شده بودم اما ميدونستم اون منو دوست نداره اون فقط بچمون رو دوست داره،مدتي بود دير خونه ميومد بازم ميترسيدم،ميترسيدم بهم خيانت كنه،درسته با هم خوب بوديم اما رفتارش بازم باهم سرد و بي احساس بود،هيچوقتم دليل اين رفتاراش رو نفهميدم...
تصميم گرفتم امشب منتظرش بمونم ازش بپرسم چرا دير كرد،رو مبل خوابم برد و با صداي در از خواب بيدار شدم به ساعت نگاه كردم ساعت ٣ صبح بود،چانيول اومد تو خونه...
چانيول:تا الان بيدار بودي؟
آرا:كجا بودي؟
چانيول:كار داشتم
آرا(با داد):سه نصفه شب چيكار داشتيييي؟؟؟
چانيول:آرا چرا داد ميزني؟
آرا:چانيول من اصلا برات مهمم،من نه بچمون اصلا برات مهمهههه
چانيول:اره مهمه
آرا:پس چرا بهم خيانت ميكني
چانيول:چي داري ميگي؟
آرا(با داد):فكر ميكني نميدونم چه فاحشه هاي تو زندگيت بودن...
با سيلي محكم كه بهم زد حرفم نصفه موند،اون...چطور جرئت كرد بزنه تو گوشم؟دستمو گذاشتم جاي كه زده بود
چانيول(با داد):حرف دهنتو بفهم
آرا:تو...چطور...جرئت...
نتونست حرفو ادامه بدم متوجه شدم چانيول داره به پايين تنم نگاه ميكنه،همش...همش خون بود...بچم
از ديد چانيول
تمام پايين تنش پر خون شده بود،اگه اتفاقي براي بچه بيوفته چي؟بغلش كردمو گذاشتمش تو ماشين...
آرا:بچم...بچممم
چانيول:اروم باش آرا
رسيديم بيمارستان و مستقيم بردنش اتاق عمل،اگه بچه چيزيش بشه چي؟همه چيز تقصير توعه احمقه كه نميتوني خودتو كنترولي كني
راوي
چند رو صندلي بيمارستان بي قرار نشسته بود،دعا دعا ميكرد اتفاقي براي كوچولوش نيوفته...
دكتر اومد بيرونو چانيول از جاش پريد
چانيول:حالشون چطورعه؟!
دكتر:حال مادر خوبه اما بچه رو تو دستگاه گذاشتيم،هنوز خيلي كوچيكه
چانيول:يعني ممكنه بميره؟
دكتر:اگه بخوام رك باشم بله،خيلي زود بدنيا اومده و سخته زنده نگه داشتنش،مادر هم به بخش منتقل كرديم
و رفت...

I love you but i don't want Où les histoires vivent. Découvrez maintenant