01

168 9 1
                                    





صدايي شنيده نميشد
همه جا تاريك بود و فقط نور ضعيف ماه اتاقو كمي روشن نگه داشته بود
مزه شوري اشك هام داخل دهنم حس ميشد و ترس ،استخوان هاي بدنمو پوك كرده بود

دستام بسته بود..اينجور حدس ميزدم..دورتا دور مچ دستم،درد زيادي وجود داشت ..چشم هام توسط موهام كمي پوشيده شده بود و به صورتم چسبيده بود

-كمك

دهنم حتي فرصت براي دستور گرفتن از مغزم و نداشت..

-خواهش ميكنم كمكم كنيد

فرياد زدم اما به جز انعكاس صداهاي خودم،چيزي شنيده نميشد..دست از تلاش برنداشتم ..هرچي انرژي در بدن داشتم،صرف فرياد زدن كردم

-كسي اونجا نيست؟
-سلام؟ من اينجا گير كردم

و باز هم صدايي به جز صداي ترسيده ي يك دختر به گوش نميرسيد.عصبي شده بودم ترسيده بودم و از انتظار متنفر بودم

-لعنت بهتون

با تمام تمام داد زدم ..سرفم گرفته بود.قلبم تند تر ميزد .احساس كردم تمام بدنم يخ زد.صداي نا آشنا

آهنگه ترسناكي با سوت از دهن كسي نواخته ميشد..ساكت موندم،وحشت كرده بودم..منتظر يه علامت بودم،از طرف يك آدم.از طرف يك حامي

صداي سوت،مدت زيادي ادامه پيدا نكرد..صداي قدم ها روي زمين شنيده ميشد و قلب من با صداي قدم ها تنظيم شده بود

-سلام؟من اينجا گير افتادم كسي اونجاست؟
با صدايي رسا گفتم اما چيزي نشنيدم

-كي اونجاست؟

از انتظار متنفرم..اما چندي بعد از حرفم پشيمون شدم.انتظار ميتونست خيلي قشنگ تر از صداي وحشتناكي كه ميومد باشه

صدا به طوري واضح و بلند بود ،انگار كسي همين اطراف،شئ فلزي و روي ديوار هاي گچي اين اتاق ميكشيد ..ترسيده بودم ..اون صدا هر از گاهي قطع ميشد و دوباره شروع ميشد اما با تفاوت اينكه صداي باز شدن باشتاب در ها هم شنيده ميشد

صدا هر ثانيه نزديك تر از ثانيه قبل به نظر ميرسيد ..دست هاي بستمو به سمت صورتم بردم و با زحمت موهامو كنار دادم..سعي كردم چشمامو بيشتر باز كنم تا بتونم اطرافمو خوب ببينم..

يك تخت ،كمد، پرده هاي پاره شده و برگه هاي نامنظم روي زمين ، و يك مبل كوچيك تنها چيزي بود كه داخل اتاق قرار داشت..

صداي قدم ها همچنان نزديك و نزديك تر ميشد ..قلبم به من جرعت رو در رو با شخص در حال نزديك شدن رو نداشت..مغزم به من فرمان فرار داد..اما كجا ميتونست بهترين مكان باشه؟

در با شتاب باز شد..من فقط ميتونستم بازو بسته شدن در به خاطر محكم باز شدنو ببينم..قلبم تند ميتپيد و نفس هام سنگين شده بود ..

-مثله بقيه اتاقا ازينجا هم ميگذره

زمزمه كردم و به خودم اميدواري دادم اما

پاهاي بزرگ و داخل چكمه هاي سياه و محكم ارتشي، وارد اتاق شدن..جسم تيزي هم روي زمين همراهش كشيده ميشد و زمين چوبي رو،پر از خط كرد.. اون كمي اطراف و نگاه كرد و به سمت مبل كنار تخت آمد..

دستام يخ زده بود ..قطره اشك كوچيكي روي گونم چكيد و هواي اتاق برام خفه شد .. دوباره به چكمه ها نگاه كردم ..اونا در هموم حالت ولي كمي نزديك به تخت بودن..با تصور روبه رو شدن با صاحب چكمه هاي زبر،نفس كم آوردم و به سرعت دستم و روي دهنم گذاشتم تا صدايي از من خارج نشه.. بار ديگر به چكمه ها نگاه كردم.اونا هيچ جا نبودن..كمي شك كردم..

جيغ زدن تنها راهي بود كه لب هام برايش باز شد وقتي دوتا دست محكم مچ پاهامو گرفت و به بيرون مرا كشيد.. من ترسيده بودم ،دست و پا ميزدم و گريه ميكردم اما همه ي آنها بي فايده بود و من با يك چك، از هوش رفتم و ساكت شدم

-----------------------
سلام من بهار هستم و این اولین کاره منه..امیدوارم دوست داشته باشید

Did I frighten you ? Where stories live. Discover now